آنقدر به یادت آوردم
که خودم یادم رفت
عین دانههای ظریف شکر
که از ذوق چایی
تلالو خود را فراموش میکنند
یا تکههای یخ قطبی
که از ذوق دیدن دنیا
بودن را
راستش یادت افتادم
حرف میزدی توی یادهام
ایراد میگرفتی
خسته میشدی
نصیحت میکردی
راستش یادت افتادم
محو شدم در تو
و بعد فراموشت کردم
صبح آمده بود
و ما وجود نداشتیم
[+] --------------------------------- 
[0]