من کودکی نادان بودم
و جهان
با ذره ذره رفتنش از من
به من آموزش داد
گفت «نترس»
گر چه ترسناک بود
و گفت «فقط بیقرار باش»
و بیقرار بودگی مرا
پوس پوست زیبا کرد
گفت «حتماً بر میگردم»
و هیجوقت برنگشت
وبه من یاد داد
چگونه موقع رفتن دختر
یاد کون نیافتم
و گفت «این حرکت زشتی ست»
و گفت تمام چیزها تقصیر من بوده
و بعد مرا
با دو تا نقطهی سیاه محزون روی شانههام
رفت
و ما هرگز
قبل رفتنش کریسمس نداشتیم
و بعد رفتنش کریسمس
مثل سرو سبزی کیری
توی قلبم روشن شد
مثل میخی سفید
که مثل خودش بسیار
دردناک بود
درخشان بود
زنگ نمیزد
و ما
من و نقطههای سیاه
هرگز
قبل رفتنش کریسمس نداشتیم
[+] --------------------------------- 
[0]