«نخندید بچهها!»
یک روزیتمام این جنازههای پیاده
بیدار میشؤند
یخ میرود با باد
و غم
توی باد
فریاد میشود
روزی اشتیاق کشتن هم
میرود از درون شاتگان
از میان خاطرات جنازه
و جهان زیبا
خیلی خیلی زیبا خواهد شد
و بر اشتیاق هر درختی
پرندهای
«برای...» گلوی هر پرندهای آواز
روزی
رنگینکمان لمسی
مثل رودخانهای شادمان
در میان طبقات اول ساختمانها با لبخند
شیشههای شکسته را عوض میکند
با بوس
-بوس!
زیرا بوس
ابتدای رنگینکمان و ترانه است-
زخم خوب میکند
با بوس
چشم شفا میدهد
با بوس
دست شکسته شفا میدهد
و پیرمردهای مبارز را
با سبیلهای زیبا
نجات میدهد
روزی بوس
درختها را از بدبختی
مردها را از فریاد
و زنها را از اشک
و هوا را از دود
و گربه را از سگ
و روزی حتی بوس
سگ را نجات خواهد داد
از قفسهای سیمی ساده
بعد فریاد میزند
"ای کاش من
دولت فخیمهی زیبا
نبودم
ولی نیکا بود
او تا بدین حد زیبا ست"
من تا بدین حد زیبا هستم
[+] --------------------------------- 
[0]
گربهها را به شاخه
دار زدند
و شهر پلید
پر از درخت گربه شد
پر از مردمکهای خشمگین
که هر غروب
مثل آفتاب طلوع میکردند
و پنجهها که
بادها و سایه را....
گنجشکها را به دار کشیدند
و شهر
پر از زبان تازه شد
زبانهای خیلی سخت
زبانهای باکلاس
فرانسوی
آلمانی
براهنی
و گنجشکهای گمشده
گنجشکهای حلقآویز
با خودآموزهای زبان و چشمهای بسته
پانزده به سالگی
کتابهای لاغر را
به سینه بندهای خالی فشرده
دویدند
کودکان را به دار زدند
و پیرزنان گریان
پیرمردهای خوشگل را
بسته در ترمهی بردبار
قنداق گرفتند
تاریخ سرکج افسوس
برنامه
دار بود اما
سگ
ارزش طناب ندارد
[+] --------------------------------- 
[0]
گفتم کسی از من نرفته
تشنه بودیم
بچهها
دبه بردهاند آب بیاورند
و صحرا هم
تنها نبوده
صحرا همیشه با ما بوده
و تمام چاههای کویر
از دالان تشنگی به هم وصل اند
گفتم
«ما نیز...»
و اگر باران نیاید انشالا
تمام درختها برگدار خواهد شد
آب چاه خواهد جوشید
گاو صاحب هدفون خواهد شد.
پروانه هواپیما
اسبها پورش
و نبود گندم هم
دریا بارید
کل داستان عن شد
[+] --------------------------------- 
[0]