تخته را بستند
و خاطرات پیرمرد
مثل انگشت دردناک بچه
لای تخته ماند
تاسهای بسیاری از کوه
آمدند نرم
وهاف پوف درد
بخارآلود بر شهر یخزده غلطیدند
پشت بام تابستان
خیس از
خاطرات یخزده بود
و مردهای برفی اخمآلود
با دماغهای خیس قرمز
و چشمهای زاغ داغ
راه خیال عابرین را میگرفتند
زیر ترمه
جز خندههای پیرزنهای بازیگوش
چیز دیگری نبود
مردها با بار میله و ترمه
از خیابان میرفتند
و با هر قدم انگار
غم به غم
طباقه میگردید
شب تمام درهای نور را گرفته بود
[+] --------------------------------- 
[0]