به دریا گفتم
"مرا نیاور
نبر به ساحل
بگذار
مرد دریا
به دریا بماند
با موج و مد و با نهنگ
با تخته پارههاش"
دریا با مرده حرفی ندارد
دریا با
بخت و تخته حرف میزند
با زنان توی ساحل
با دست کارگران آوازهخوان چروک
"با مرده حرفی ندارم" گفت
و من را به ساحل تف کرد
توی ساحل من
حرف زیاد داشتم
حرف زیاد بود
ولی حال گفتن نداشتم
[+] --------------------------------- 
[0]
مرگ اگر نبود
چگونه میشد روح خانهزاد تو شد
چگونه میشد
نرم و چاق
لای چلچراغ تو گشت
یا در آسمان تو
سان و سایه بود
چطور میشد شبها
مثل بویفرندهای فاب
نقرهای میان مشکی
تپبدن تو را نگاه کرد
و در جنگ با خوابهای بد
برای بار هزارم شهید شد
مرگ اگر نبود
قبر من
قبر من زائری نداشت
و من هم
مثل دورهی زنده بودن
تنها و
ویلان چلاق کوچهها بودم
[+] --------------------------------- 
[0]
تخته را بستند
و خاطرات پیرمرد
مثل انگشت دردناک بچه
لای تخته ماند
تاسهای بسیاری از کوه
آمدند نرم
وهاف پوف درد
بخارآلود بر شهر یخزده غلطیدند
پشت بام تابستان
خیس از
خاطرات یخزده بود
و مردهای برفی اخمآلود
با دماغهای خیس قرمز
و چشمهای زاغ داغ
راه خیال عابرین را میگرفتند
زیر ترمه
جز خندههای پیرزنهای بازیگوش
چیز دیگری نبود
مردها با بار میله و ترمه
از خیابان میرفتند
و با هر قدم انگار
غم به غم
طباقه میگردید
شب تمام درهای نور را گرفته بود
[+] --------------------------------- 
[0]
برگی نمانده
ماه وقتی بیاید
برگی نمانده در آغوش استخوانی درخت
و این نحافت محض
علامت نیست
سالی فقط رفته
درختی مرده ست
و در این مست
برات و شهرام و شب پر نیست
درخت بیبرگت
زنده مانده اینهمه سال
چون در نبودنت
بهانهای برای شکستن نداشته
[+] --------------------------------- 
[0]
همه چیز دنیا پیدا س
همه چیز دنیا آسوده س
همه چیز دنیا یکان یکان
پلکان کیری ترقی را
تا قله
و در قله با صدای
پق
بر آسفالت
بیهوده میشود
طعم شور خون تلخ است
طعم تلخ خون عادی ست
[+] --------------------------------- 
[0]
بیفایده دستهام را
عین
بیفایده شعرهام
دور میاندازم
سان غروب خواهد کرد
به سان تو
با دو چشم بی حوصله
دو سینه کوچک
و ماه بالا نخواهد شد
آفتابگردان خواهد مرد
و میماند
بطالت شبها و شعرهای نخوانده
و برگهای درخشان
که مثل رتیلهای کوچک
در کنار رودخانه راه میروند
[+] --------------------------------- 
[0]
وقتی که مردم رسیدند
من تمام دشتهام را گریسته بودم
تمام پروانههام را
غزالهای سکسی ام را
غزلهای سکسی ام را
وقتی که مردم رسیدند
از من
چیزی نمانده بود
من در حیات جهان منقرض گردیده بودم
و پرواری از کلمات
چاق و چهچه زن
از من
به آسمان گریخته بود
گفتند جدی نبوده
گفتند حرام گردیده
گفتند حیف
و جهانی از من
در رگ جهان جاری بود
[+] --------------------------------- 
[0]
تاریخ
پیرمرد لاغر تاریخ
اشکهای گرانبهای مرا
در مستراح خواهد ریخت
چاک چاک
انگار تن سردار تنهایی
میان حرامی باشد
تخم حرام شیطنتی
توی چشمهای کشیش
یا شپیش
میان انبوه گیسوان نریخته
یا گیسویی از سطور نافرمان
که در شانههای هیچ ادیتوری نمیآید
چه کون بزرگ
چه دردناک دست
چه لاغرشانه
[+] --------------------------------- 
[0]