"پدرم بودی پدر سگ
بابای قبیله یی نادان
و درد مثل تکه چوبی کهنه
توی قلب منجمدت بود
و طراوتان اشک
انگشتهای زیبای تو را
خرد کرده بود
خون مردم را
تا جرعهی آخر نوشیدی
و بخار معدهات جان مردم دانا بود
و صورت تمام کشتگان
زیر پلک
همه دیروزش میدانستیم
هیولای خندانی فردا
از میان داستان رفته"
- از میان شما رفتم
چون نادان اید
و من هم به دلیل نادانیم
با شما و تابوتها میمانن
[+] --------------------------------- 
[0]