ما را نشان دادند
یکسری مرد ریشو
که نامشان عارف بود
ما را با خنده
به هم نشان دادند
گیتارهای مالوف بلوچی را
از هم گشودند
دست را
دستار را
پروانه کردند
و سوی آسمان خالی
شعرهای مسطح سرودند
آخرش به بهانهی ما
یکی دریا شد
یکی بچه شد
و یک الاغی
عارف مسطح گشت
[+] --------------------------------- 
[0]
آخرش این باد
از دریا
خسته و تشنه سوی ساحل میگردد
سوی سنگهای شکسته
بستنیهای کیم مذاب
سوی صندلیهای کهنه
چارچوبهای رنگی فلزی
که از مردم و
بازی بچههای مردم
خالی است
آخرش این باد
به لای گیسوان اسب مرده
برمیگردد
[+] --------------------------------- 
[0]
همه یک روزی میمیرند
و همه سعی میکنند
فراموش کنند
که روزی میمیرند
می روند
در کنار دری دریچهای
وبکمی
عبور دیگران را میبینند
دیگرانی که
دویدن
مردن را
فراموششان کرده
[+] --------------------------------- 
[0]
انگشتهای کوچکش
مثل انگشتهای بچهها
شبیه کلیپسهای کاغذ بود
و دست راستش
سنجاق لاغری بیتفاوت
برای گیسوان دختر شادی
مثل مرد سبیلدار لاغری
آنقدر زیر پنجره میخواند
تا عصر گریه کند
و هیچ
زیباتر از گریههای مردی سبیل نیست
که صبح در کوچه آغاسی خوانده
هیچ
زیباتر از یک پرنده نیست
که آرزو دارد
کسی یارش نباشد
[+] --------------------------------- 
[0]
و توی گوشی دکتر
صدای دویدن او بود
که چارپای و برهنه دویده بود
زین نداشت
آذین نداشت
و یالهاش
در ایام کار روی متون عمیق
وحشی و بلند بود
و دکتر توی دفترش نوشت
"مریض دو قلب داشت
یکی که دردناک و دونده بود
و یکی که هر چه قلب دونده دورتر...
به شکستن محتوم
نزدیکتر میشد"
پرستارهای شب
دنبال ملافه میگشتند
زنها همیشه سرنوشت را
بیشتر از مردهای ابله میفهمند
[+] --------------------------------- 
[0]
اگر کوچهها نباشند
خانهی سایهها کجا ست؟
اگر لامپها بیهوده باشند
عابرین چرا ست؟
اگر حرفهای گفته نباشد
نوشتن برای چی؟
اگر شاعران نباشند
با خطوط درهم روی پیشانی
مثل سیمهای برق کلاغدار
اگر شاعران نبودند
زنهای لاغر در ملافه
پنجره اگر نبود
چشم
چشم اگر نبود دنیا
ببخشید آقای دنیا
من نابینام
شما هستین؟
حواستان به شاعر لاغر هست؟
[+] --------------------------------- 
[0]
#صدای_نرگس_باش
زیرا بدون دلیل
جهان پژمرد
و اسبها شهید شدند
و جهان تنها
در دستهای نازک یاس
در چشمهای مرطوب نرگس
ادامه مییابد.
ه https://telegram.me/V4040e
Comment: @HeBlogsin4040e
[+] --------------------------------- 
[0]
و گفت
"این مرد
که اینجا نشسته
مدام سلام میکند
که اینجا نشسته با مردم
دربارهی آقا براهنی
بحث و فحص میکند
ایشان...!"
من را میگفت
"ایشان
آمده اینجا
به قصد مردگی"
بعد از مردم پرسید
"شما زنده اید نه؟
نفس میکشید نه؟
کتاب هم میخوانید؟
آقا براهنی یادتان مانده؟
چیزی یاد آقا براهنی مانده؟"
[+] --------------------------------- 
[0]
روح من
روح سرخ من
شبها با دشنهای آبی
سر به دنبال ارواحی است
که بعد از درگذشت من
جان به راه تو داده اند
زیرا برای تو مردن
"مال منه
سهم منه
عشق منه از دنیا"
و کربلا به یک دانه بودن حسینش زیبا ست
ه https://telegram.me/V4040e
Comment: @HeBlogsin4040e
[+] --------------------------------- 
[0]
آلاییل
جهان
جلب جهان
محدود ظرفهای آبجوش
محدود پیرزنهای لاغر
با دستهای خونی تا آرنج
و آروارههای لرزان
و چشمهای خاموش و دانا بود
قرار بود اسم بچهی ساکت مینا باشد
قرار بود مینا
روی تپه
شب در کنار ماه
کودکی زیبا باشد
محترم / تمیز و ساکت
با پنجههای نرم خمیده
با چشمهای سیر
و حالا مینا
مینای ساکت
از گلوی مهتاب مادرش
فریاد میکشید
فریاد میکشید
فریاد میکشید
زنگ خورد
- ما که اف اف نداشتیم -
پشت در
مردی برقد بود
بلند و تمیز و لاغر
در کت قرمز
کاغذی دراز کرد
روی کارت
نوشته بود
"آل"
بدون علامت تعجب
بدون هیچ توضیح دیگری
گفت
"سریعتر مینا را
بده برویم"
گفت
"چشمهایم کمسو ست
رانندگی در شب خطرناک است"
و غروب ساکت
مهتاب و مینا را
گریان و برهنه
با خود برد
و شب تمام
سایهی بلندش
هنوز توی کوچه بود
مادرم دستهایش را شست
و برای مرهم زخم مردانه تا صبح
چایی ریخت
[+] --------------------------------- 
[0]
زیبایی
دست تو را گرفته بود
و در چمن میدویدید
باد صدا کرد
"کور باش
دوور باش"
و من
بینای تام
در دوردست ایستاده بودم
- خوبی زود مردن همین است
وجود نداری
اما
چشم هیز تامی
در تو بینا ست ‐
[+] --------------------------------- 
[0]
گفت
"اگر برف زیاد بود
سرما زیاد بود
آتش نبود
و گلوله خوردی
من
سیاه و زنگ اره در آروارهات خواهم بود"
جالب است
برف شد
گرمم شد
برهنه شدم
سطل آب بر برهنه و آتش زدم
و به طور اتفاقی
دولول مدافع
پای چپ را
خونین کرد
گرگی نیامد البته
- انتظار دیگری داشتید؟ -
رودخانه اما
تا شب
از زخم بویناک شیدای آشفته
مینوشید
[+] --------------------------------- 
[0]
من و دالی
زیاد راجع به مرگ فکر میکنیم
به رنگها
و دالی گاهی
دربارهی کلمات سئوالهای پیچیده دارد
- گاهی براش
با حوصله حرف میزنم
نقاش ساکتی ست
مثل زنهای چل ساله
هن هن
چادر ضربدری میبندد
و ساعت خیس شسته را
روی بند خانه میاندازد
و خون از ساعت
چکه میکند بر تراس گرم
تیییییک
تیییییک
تیییییک
تیییییک-
من و دالی
زیاد راجع به مرگ فکر میکنیم
[+] --------------------------------- 
[0]
ملخها
ملنگ خارش جوع
گندمخواه و ساینده
روی شاخه ایستادهاند
مهتاب میتابد
مهتاب اصلن زیبا نیست
باد کورمال
روی بالکن
دنبال پیراهن زنانه میگردد
"ای وای...!"
شیشه ای شکست
گندم لاغر در باد
قولنج نازک میشکاند
"جهان
جهان ملخها و داسها ست"
گفت
"ما ولی گندم میمانیم"
[+] --------------------------------- 
[0]
صفی از کلمات شادمان
در طبقات حرفهاش
کلاس میروند
حرف میزنند
اجازه میگیرند
با سواد میشوند
و ستونی از آموزگاران تراشیده
خوشبوی و کوتاهدامن و دست نیافتنی
بین کلاسها
با خنده و اخم
با مدیر حرف میزنند
کار دارند
جواب نمیدهند
لطفشان کوتاه است
التفاتشان شوخی است
و عینک دارند
روی آجرهاش
روی آجرهای مدرسه اما
جای کلماتی عرقکرده از امثال من پیدا س
که دانه دانه قصرش را
با جان صادق خود در
کورههای سرخ پزیدهاند
"منو ببین خانوم
من عن دماغو ببین خانوم"
[+] --------------------------------- 
[0]
توی راه رفتن به سمت مردن
انگشتهای من را
از من
مصادره کرد
هر انگشتی را برای پارهای از خود
و توی تاریکی دنیا
انگشتهای من
آویخته بر تختهپارههایی از وی
توی موج
سمت قطب میرفتند
در قطب
خودش
سفید و منجمد
دست روی سینههاش ایستاده بود
اقیانوس
از نفسبریده پر بود
اقیانوس
میل مداوم طوفان داشت
و تمام بادها
به سمت سرما
و یخها
به سمت قطب میرفتند
[+] --------------------------------- 
[0]
دکتر
عینکش را
از شانهی دماغ
هل داد سمت پیشانی
پلک زد و گفت
"یبوست احتمالن
مال قهوه است
یا یکی از همین امراض مادرقحبه
کاملن عادیست
منتهی
توی خندههات
رد رمزدار مشکوکی
از های های گریه میبینم"
بعد از خودش سئوال کرد
"گریه
گریه اما برای چیست؟"
هیچکس
هرگز
دربارهی حقایق دنیا
از مرد شاعر نمیپرسد
[+] --------------------------------- 
[0]