خرده عاشقانش را شبها
بادقت
از روی فرش جمع میکند
مردهای سوخته را
جدا میکند
و دلپختها را
روی طاقچه میگذارد که شعر بخوانند
و کاشی آشپزخانه را
از فحشهای خوار و مادر مردم
اسکاچ میزند
بعد به ساعت نگاه میکند
فکر میکند به من
که بیتابانه
کنار تل فون نشستهام
زنگ میزند
عقوبت میکند
حرف میزند
عصب میزند
ساکتم میکند
و. میپرسد؟
"حرفی نداری؟"
[+] --------------------------------- 
[0]