"پیرمرد
انگشتهای پاش دانه دانه ریخت
و از طاسی پنجهی پایش عاشق شد"
به مردم گفت
"انگشتها
دست و پای عابرین گمراهیده را
از سیاه و عاشق
از درد و برف و طعمه شدن
حفظ میکنند
ولی پیرمرد
پوتین کشید از پا
و پنجههاش طاس بود
آتش داشت
تفنگ داشت
سگ زیاد داشت
خز زیاد داشت
اما خودش میدانست
قبل از صبح
طعمهی گرگها خواهد شد"
[+] --------------------------------- 
[0]