Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
"احتمالن معمای زیبایی
پاسخی مطلق دارد
جواب احتمالن باید
نیمی از اسطخودوس
گردی از رازیانه
ترشحات عرق
و دست چپ دخترم باشد"
کیمیاگر از مواد لازم تنها
دست دخترش را داشت
صورتی
با دری قرمز
بر اشاره‌ی لرزان‌ش
 
"بدون اینکه بدانی
شاعری تکراری گردیدی
و دایره را
پرگار دیوانه‌وار اشعار جلف‌ت کشیده
عنی که در میان تارهای خود
و حرف‌های متراکم خود
از ترس زیبا نبودن
کبود گردیده
و حالا
لرزش خودت
روی تارهای خود
بیدارت می‌سازد
عجیب نیست نمی‌خوابی...
عجیب نیست نمی‌خوابی..."

عنکبوت به تارهاش نگاه کرد
و اشک
در چشم‌های چندضلعی‌ش می‌گردید

 
قمقه
همیشه وقتی که تشنه‌ای آب کم دارد
و تفنگ
همیشه برای کشتن دشمن
گلوله کم دارد
و برای پر کردن گونی
بیل نداریم
برای بردن مجروح‌ها ماشین
همیشه آخر مرخصی دو نفر را ندیده‌ای
جنگ همیشه از ایده‌آل چیزی کم دارد
به پای‌م اشاره کرد و گفت
"تو هم سرباز همین جنگی"
 
"بعد از گلو بریدگی
اژدها
حق چار قلپ خون ارغوانی دارد
بعد از گلوله خوردن
گرگ
حق چار لکه‌ی قرمز
و هر ماهی
حق چار نفس دارد
زیر آفتاب"
خندید
گفت
"حالا که از شدت عاشقی
و از بریک آپ آتی می‌میری
برو و درباره‌ی من
چار پست پشت هم
توی وبلاگ‌ت بنویس"
 
اختاپوس را توی سلمانی
نمره چار زدند
و سلمانی از خون آبی هشت پا پر شد
و سطل آشغال از
دست و پای بریده
هشت‌پا حالا
کره‌ای لهیده بود
روی تخت سلمانی
که هر چه می‌گفت
از هشت سوی مختلف
خون
به صورت مردم می‌پاشید
 
خرده عاشقان‌ش را شب‌ها
بادقت
از روی فرش جمع می‌کند
مردهای سوخته را
جدا می‌کند
و دل‌پخت‌ها را
روی طاقچه می‌گذارد که شعر بخوانند
و کاشی آشپزخانه را
از فحش‌های خوار و مادر مردم
اسکاچ می‌زند
بعد به ساعت نگاه می‌کند
فکر می‌کند به من
که بی‌تابانه
کنار تل فون نشسته‌ام
زنگ می‌زند
عقوبت می‌کند
حرف می‌زند
عصب می‌زند
ساکت‌م می‌کند
و. می‌پرسد؟
"حرفی نداری؟"
 
https://www.instagram.com/p/CB7SNEGprxw/
 
خاطر به قدر کافی حزین است
ولی گراور با
مطلای حواشی نداریم
دختر لخت کم است
- کلن دختر لخت هرچقدر هم که باشد
کم است
کلن هیچ دختری نمی‌تواند آنقدر که لازم است
برهنه باشد -
سواد کافی نداریم
شاعران درمانده‌ی بسیاری موجود اند
که دیوان کلفت‌شان
در این لحظه کمک بود
علاوه بر این کم استعداد ایم
- برای شعر همه بی استعداد اند -
لوازم اصلن کافی نیست
اما
میلی غریب به نوشتن ما را...
میلی عجیب به نوشتن ما را...
 
خاطر به قدر کافی حزین است
ولی گراور با
مطلای حواشی نداریم
دختر لخت کم است
- کلن دختر لخت هرچقدر هم که باشد
کم است -

 
هر بار پرستاری
به خرس صورتی رنگ جنوبی
با سبیل‌های بلندش
و چشم‌های گود سرخ‌ش
سرم وصل می‌کند
هربار زیر پلک راست خرس
لرزش می‌گیرد
پرستار صبر می‌کند
و با صورتی سفید
از پنجره خارج می‌‌گردد
مگر بیمارستان
چند پرستار خسته دارد؟
چند روپوش زرد بیمارستان؟
مگر چند برچسب نام زنانه دارد
که تکافوی خرس‌های صورتی‌رنگ است؟
 
صبح‌ها افق را که می‌بینی
کدورتی سرمه‌ای رنگ و امواجی
از کوید مطلق دارد
گنجشک‌های سیگاری
روی سیم‌های مبتلا سرفه می‌کنند
و هر ماشین تختخواب مجهزی است
با سرمهایی از بنزین
و پرستاری غمگین
جهان
شمولی از غم‌های ایستاده است
بچه‌های گم شده
و مادرانی که سعی می‌کنند
معمولی باشند
بیا عرق بخوریم برادر
با خیارشور خالی
جهان نمی‌گذرد

 
مرا با پونز
چت‌های من را با پونز
بالای سیاهه‌ی بلند رفقای‌ش
پین کرده است
و آن پایین
با دوست‌های قشنگ و هیکلی‌ش
باده می‌نوشد یعنی
این‌ها خون عیسی است
که چار پین
مثل سنجاقک
می‌دویده در بیابان
و از اشک‌هاش
مراکش غرناطه گردیده
با رقص بیشتر
علف‌های بیشتر
دختر لخت بیشتر
نگا کنید به عکس‌هام
به فلسفه‌های استخوانی شانه
حرام عیسی مریم
از تمام غرناطه
لخت‌تر
فیلسوف‌تر
و هیولاتر بود
 
هر بار سنگری
خمپاره می‌خورد
دسته‌ای
دختران خاطره
خندان
در بیابان می‌گریزد
و هر سربازی که از قلب
تیر خورده می
صدای ژسه بو در فرشته‌ای
یک پرده پایین‌تر
آواز دنیا را
خواند می
نیمه شب
به آوای ارواح خیابانی
به خنده‌های
خواطر خیاباتی
به رزمنده‌های دوشکا به جان نصف شده
مرمر دیوانگان زبان‌نفهم
کلامی تازه داده دنیا را
می‌فهمی؟

 
کوه
در کنار غروب سرخ
و در کنار جنگل ایستاد
در کنار گرگ‌های ترسیده
خرس‌های آب‌پز
قورباغه‌های تشنه
زنبورهای داغ
کوه
دست‌هاش را
از دو سوی باز کرد
و تاج خار خرید
تقدیر
از کمر شکسته بود
حیات
چکه چکه جریان داشت...

 
برف اگر آمد
و بچه را صدا کرد
به دروغ بگویید
طفل سربریده از صبح رفته مدرسه
فرصتی برای بازی ندارد
و امتحان‌هایش نزدیک است
برف اگر آمد
نگذارید برف داس را ببیند
برف وقتی بنشیند
خودش از خون شسته‌ی داس
و از دسته‌ی داس
و از اخم تیره‌ی مردها
کل داستان را می‌فهمد
بعد برف
توی کوچه یخ خواهد زد
و یخ خواهد ماند
یخ تا زمان مدید خواهد ماند
بگذار یخ
تا هزار زمستان آینده
از یخ انتقام بگیرد.

 
برف اگر آمد
و بچه را صدا نمود
به دروغ بگویید
طفل سربریده از صبح رفته مدرسه
فرصتی برای بازی ندارد
و امتحان‌های‌ش نزدیک است
برف اگر آمد
نگذارید برف داس را ببیند
برف وقتی بنشیند
خودش از خون شسته‌ی داس
و از دسته‌ی داس
و از اخم تیره‌ی مردها
کل داستان را می‌فهمد
بعد
باران بعد از برف
توی کوچه یخ خواهد زد
و یخ خواهد ماند
یخ تا زمان طولان خواهد ماند
بگذار یخ
تا هزار زمستان آینده
از یخ انتقام بگیرد
 
به زیبایی
روی انگشت‌های صورتی رنگ حق
پک و پوز و بال مالیده
پرواز کرد و رفت

شعر گفت
"حقیقت زیبا ست
و عاشقش ام وقتی
لخت و بدون کفش توی خانه می‌گردد
ولی هر چقدر هم که دیوانه
پروانه
برای کلمه شوهر نخواهد شد"
 
به زیبایی
روی انگشت‌های صورتی رنگ حق
پک و پوز و بال مالیده
پرواز کرد و رفت

شعر گفت
"حقیقت زیبا ست
و عاشقش ام وقتی
لخت و بدون کفش توی خانه می‌گردد
ولی هر چقدر هم که دیوانه
 
عمیقن از اینکه من را نمی‌دانید خوشبخت ام
اگر می‌دانستید
حرف می‌زدید
و تندباد ورور شما
گیسوان افشان من را
آشفته کردن خواهد
لباس‌هام پر از کاه خواهد شد
و دماغ‌م می‌گیرد
عمیقن از اینکه من را نمی‌دانید خوشبخت ام

- فرهاد از دور
به فانوس‌های بی تفاوت شهر نگاه کرد
و جوری که
شبیه آه نباشد
با تالم عمیقن تنفس کرد -
 
من را جدا کرد از هم
و از کلمات من قاطری تازه ساخت
کیر بزرگ عزیزم را برای گربه انداخت
و از گیسوان‌ تابدار
به ابرو اضافه کرد تا عمیق‌تر باشم
چشم‌هام را
برای دیدن دقیق دنیا
جای گوش‌هام گذاشت
و گوش‌هام را به خانه برد
دست‌هام را
اختصاصن برای پلانک کبری
به مت‌های نارنجی بخشید
و پاهای لنگ‌م را
جای دست‌هام گذاشت
من دیگر اسب نبودم
شعری کهر بودم
پیچ پیچ و آشفته
درباره‌ی دویدن
که دسته‌ای منتقد
از پشت
قدم برنداشتن‌ش را
به تق تق گردو
اموله می‌کردند
 
"پیرمرد
انگشت‌های پاش دانه دانه ریخت
و از طاسی پنجه‌ی پای‌ش عاشق شد"
به مردم گفت
"انگشت‌ها
دست و پای عابرین گمراهیده را
از سیاه و عاشق
از درد و برف و طعمه شدن
حفظ می‌کنند
ولی پیرمرد
پوتین کشید از پا
و پنجه‌هاش طاس بود
آتش داشت
تفنگ داشت
سگ زیاد داشت
خز زیاد داشت
اما خودش می‌دانست
قبل از صبح
طعمه‌ی گرگ‌ها خواهد شد"

 
حوا عاشق زمین بود
و من بسیار
حوا را
دوست می‌داشتم
سیب و مار و اینها بهانه بود
مثل کوه و تیشه
مثل داستان قدیم خلافت
مثل چاه

نمرود به حج می‌رفت
بیابان
پر از
ابابیل‌های مرده بود
 
Who

اگر برای چند روز
تابوتی دو متری اجاره کنم
قبر مناسبی بخرم
و خاک مرطوب مناسبی
احتمالن خواب‌م خواهد برد
و احتمالن به سرعت در خواب
تجزیه خواهم شد
روح آبی بی‌آزار خواهم شد
توی لوستر خانه
و تا بیاید باد
وانمود می‌کنم تو را نمی‌شناختم
اگر چه خودت می‌دانی؟
 
باتوقهوه‌نخوردگی
پاندمیک امسال است
تورابوس‌نکردگی
پاندمیک امسال است
زامبی و زوماب، دکترها
لایو می‌گذارند
دلایل مردن مردم را
شرح می‌دهند
با عکس‌های غمگین شش‌های نصفه
با ماسک‌های چشم‌دار
با نگاه اندوهگین تختخواب‌های خالی
و هی می‌نویسن ان‌شالله
انگار شا یی الهی
با رینگ‌های خشم‌ناک قرمز
فان را
از قحبگی‌های دنیا
گرفته است

ه https://telegram.me/V4040e
‏Comment: @HeBlogsin4040e
 
باتوقهوه‌نخوردگی
پاندمیک امسال است
توراهرگزبوس‌نکردگی هم
پاندمیک امسال است
زامب و زوماب
 
پیرمردها
روی گربه‌های نصفه نشستند
جوب رفته بود
و جنگل
آتش گرفته می‌دوید لابه‌لای گروه‌های تلگرامی

- هلی‌کوپتر نمی‌آمد
و دشت
از کباب سنجا‌ب‌ها
و از فریاد اینفلوئنسر پر بود

زلزله می آمد
و مردم
از بیوتی خالی
به صدف‌های ناخن‌دار می‌گریختند
 
تمام چیزها درباره‌ی مردن فجیع بود
از چک چک سرم توی لوله بگیر تا
زنان خندان ملاقاتی‌ش
تا این‌که این همه‌ آدم
بعد مردن او زنده می‌ماندند
همین ملکول‌های عشوه‌ای که بعدها
توی سینه‌ی هر کسی که نفس کشیده
کشیده شدند
و همین دست و پای نافرمان
که علی رغم او
در تمام مردم دیگر ردیف بود
لاغر شد
خم شد
خم‌تر شد
و نفس‌های نصفه‌اش به شماره رسید
تیتراژ تلخی از گره
رد شد بر پیشانی
و سینماها بی‌تاب
برای سئانس‌های آینده
بلیت فروختند
کودک غمگینی
مادر خطاکار گم شده را
صدا می‌زد
"روز...
روز...
روزنامه...
روزنامه..."

 
اگر با تو بخوابم
کووید
که بیماری جدید امسال است
یا گولاخی از
عشاق طاق و جفت‌ت
مرا خواهد کشت
اگر با تو نخوابم هم
احتمالن حسرت...

شاعر
جوان و ساده می‌میرید...
پشت میز
از حسرت زنی مشخص
در حال خواندن کتابی
یا روی میز
از دشنه یا سرفه
در حال کردن کسی...


ه https://telegram.me/V4040e
‏Comment: @HeBlogsin4040e

 
جای چک #کلاغ روی صورت زندگی مانده
 
احساس می‌کنم که مرده‌ام
و من را با زانو
در کنار لاستیک پونتیاکی کشته‌اند
و هیچ چیزی از مردن من
در جهان عوض نخواهد شد
ناامید نیست ام
دنیا را اصلن با این لغت‌ها چه فایده
شاعر
کاغذ پاره‌اش را گلوله می‌کند
و خود را
کنار سطل آشغال
 
از دنیا تنها
گنجشک برف آلودی مانده
گوزن‌ها زمستان را روبیدند
ملخ گندم را خورد
گراز گل را تصرف کرد
و از دنیا
تنها
گنجشک برف‌آلودی مانده
 
حوصله کن
و روی صخره بیا
خودم گلوی خودم را
خنجر دارم
و هیچکس از فواره‌ی قرمز
دلیل مردن من را من نمی‌داند
گرگ باش
حوصله کن
و روی صخره بیا
 
یک شمشیر
یک نان
و مقداری مه...
از شرف تنها
همین قدر اندک مانده
همین قدر اندک هم
برای صلیب‌ها کافی است

- صلیب زیاد مرد و این چیزها نیاز ندارد
صلیب زیاد باکلاس نیست
یک چکه آب
و بعد مرد جهنمی
رستگار خواهد شد.

خدایان در صف
برای غسل تعمید دادن مردهای تشنه
ایستاده بودند
جنازه‌ای آب‌دار افتاده بود روی صخره‌ها
 
دریا تنها بود
و اگر تشنه‌ها به دریا می‌رسیدند
از تنهایی دریا
و از بی‌آبی تشنه چیزی کم نمی‌شد
مرغ دریا ولی
مردم را صدا کرده بود
"بیا...
بیا...
بیا..."
و صدای مرغ فقط برای صدای مرغ بودگی بود
که طنین می‌یافت
و ادامه می‌شد
تنهایی دریا برای مرغ بی تفاوت نداشت
تشنگی‌های مردم برای مرغ بی‌تفاوت بود
ولی مرغ ایستاده بر سیاهی دریا
مدام مردگان را
به آمدن صدا می‌کرد
"بیا...
بیا...
بیا..."
 
دریا تنها یود

 
اندر آداب سرودنِ شعر
بهرام صادقی



اگر خواستی شعر بگویی هیچ‌وقت صبحِ ناشتا نگو. تجربه نشان داده است که چیز خوبی نخواهد شد. اول مزاجت را پاک کن ـــ شکمت را سروصورت بده. نظافت‌کاری کن. بعد کراواتت را بزن ـــ اگر نداری زیاد غصه نخور ـــ یک دستمال ببند. بعد بنشین پشت میز ـــ شعر گفتن روی زمین دیگر وَرافتاده است. سیگار کامل را بگذار لای لبهایت ـــ هیچ‌وقت سیگار وطنی نکش که ذوقت بوی پهن برمی‌دارد. بسم‌الله بگو. می‌خواهی رادیو را هم بگیر. ورزش نکرده‌ای ورزش کن. بعد مشغول شو. نه زیاد نو بگو، نه زیاد کهنه. حالا که اول کار است و تازه شروع کرده‌ای نیم‌دار بگو. بعد سعی کن کلماتی که انتخاب می‌کنی مال قدما باشد. از خودت هم ساختی عیبی ندارد، امّا حالا نه. به یاد داشته باش که هنوز زرده به کون نکشیده‌ای. مضمونش البته مهم نیست. کسی توجهی نخواهد کرد. کسی توی این خطها نیست که چه می‌خواهی بگویی. یک‌کمی عشقی‌اش کن که دل دختر مدرسه‌ها را به‌دست بیاوری. یک‌کمی هم رومانتیسم و سمبولیسم گوشه ‌و کنارش مایه بگذار. این روزها مد شده است. البته جنبه‌ی اجتماعی‌اش اگر چربتر باشد خیلی خوب است. نان و آب دارد. توی روزنامه‌ها اسمت را پهلوی اسم بشردوستان خواهند نوشت. درعین‌حال، زیاد هم سخت نگیر. دست نگه‌دار. فلفلش اگر زیاد باشد توی چشم خودت می‌رود. از یک نکته هم غافل نشو. نه خیلی کم بگو، نه زیاد. یادت هست سر کلاس انشا می‌گفتند ده خط بیشتر ننویسید. جوری بنویس که یک ستون روزنامه را بیشتر نگیرد. آخر می‌دانی، وقت تنگ است. دنیا در حال جان کندن است. مطالب روزنامه‌ها خیلی مهم و خیلی متراکم است. نمی‌شود شعرهای دراز چاپ کرد. یکی دو تا هم نیست. شاعر زیاد است. حوصله‌ها از کلّه‌ها رفته است. همه انگولک می‌رسانند که از ما را. خب تمام شد؟ فوراً پاک‌نویس کن. اگر ماشین می‌کردی که بهتر بود. جلا می‌آمد. حالا هم عیبی ندارد. کاغذش خوب باشد طوری نیست. روی یک‌ور بنویس. آهان! خشکش کن. تایش کن. بگذار توی جیبت. نه، نه، بگذار توی کیفت. باز خودت را در آینه ببین. سبیل، ابرو، زلف، کراوات، پوشت، واکس، همه‌چیز مرتب است. قد بکش. سینه را بده جلو، فکر نکن که شاعر آن دوره‌ها وارسته بود. به خودش نمی‌پرداخت. انواع و اقسام دارد امروزش هم شاعر جلنبر و قلندر هست. امّا اتوخورده‌ها او را پشت سر می‌گذارند. خب، آماده‌ای؟ برو به امان خدا. دلهره نداشته باش. کافی است که شعرت کمی قافیه به‌اضافه‌ی وزن داشته باشد. امّا لازم است که گره‌ی کراواتت شل نباشد. محکمش کن. بده به استادها بخوانند. آن‌جا مایی و منی نیست. همه استادند. زیاد حرف بزن. چاق ‌سلامتی کن. دستمالت را درآر که اگر مفشان درآمد بگیری. به قدرت خدا، به یکی دو روز نمی‌خورد. دیوانت پشت ویترین‌ها خواهد بود. این را از من داشته باش. اگر هم روزی هنرت را از دست دادی، سعی کن قیافه‌ی حق‌به‌جانب و دوستان کارسازت را از دست ندهی. خدای ادب همیشه با تو.


⁦⁩تهران | ۱۳۳۵/۹/۷
بازمانده‌های غریبی آشنا

| تاریکجا |

 
بسیار خجالت کشیدم
بسیار
بسیار
بسیار
بسیار خجالت کشیدم
هر چه رنج کشیدم
کون آهو
از میان دو فک مار
پایین نمی‌رفت
 
حماسه‌ی داغی برایت می‌نویسم که
دیودار
اسب سرخ‌دار
قبای ملیل‌دار
لطیف و عاشقانه
مثل ربدوشامبر بپوشی
حماسه‌ای پفی
برای دستکش
و حماسه‌ای چارخانه در جوراب
بعد خودم
توی خانه دوم
پشت پنجره می‌نشینم
و مثل گربه‌های چاق
عبور عضلات مقدس را
خیره می‌شوم
 
می‌توان برای تو
شعر عاشقانه‌ای نوشت
و اسم شعر عاشقانه را گذاشت حماسه
انگار نه انگار که تو تنها
اسب سرخ لاغر سرتقی هستی
انگار نه انگار که من
اژدهای کنجکاو ساکت دست و پا بسته‌ای هستم
 
شب بود
و شعله‌های من
چون زبانی به رنگ زرد
کمپ او را روشن کرد
روی آتش لوبیا گذاشت
ژاکت پوشید
به ساعت‌َ نگاه کرد
و گلوی داغ آتش را
با آب داغ کتری سوزاند
از صبح فردا تا...
بامداد و خورشید بسیاری شد
اما من تنها
خاکستر کوری بودم
 
کلیسی

گلوی من نرم است
ولی سرت را
جای دیگری بگذار
اژدها
تو را که ببیند
بغض می‌کند
و آتش گلو
گیسهای تر تو را
توی باران کز خواهد داد
 
شعر
پرتغال‌ترین آسمان دنیا را
که محاط در بازوان استخوانی درخت‌ها س
از چال زیر گلو شناخت
از کمان بی‌دلیل پهلو
از تاسف خط
باران را
از اخم ابرها فهمید
و از دوایر هم مرکز چاله
متن نابینا
برای دیدن دنیا
توی چشم‌های زن‌ها
نگاه کرد
دستی به شانه‌ی دختر گرفت
و وانمود کرد
مثل الباقی متن‌های خوشبخت
معنای روشن داردِ

 

#کلاغ بین سیاه‌های هم‌رنگ و سفیدهای کم‌عقل تفاوت نمی‌گذارد
 


Hiroji Kubota ; Magnum Photos مردی بعد از هفت سال زندان به خانه‌اش برگشته در حالی که زن و کودک‌ش او را ترک کرده‌اند

 آن سوی دریا مادرم آفریقا ست
 جهان و جویبارهاش در او هستند
 و یوز پلنگ‌های جفت‌جوی
 تا دریا هست آفریقا تنها نمی‌ماند
 
غم غروب کرده است
و از آفتاب غم‌ناکان تنها
شب سردی
و آتش دردناکی مانده
برف نخواهد بارید
باران نخواهد آمد
آتش باقی است
بنویسید شاعرها
تا غروب غم‌های آینده
چیزی به جز
رشته‌‌های سرد حرف‌های‌تان
و آتش چشم‌های‌تان ندارید
 
از میان ششلیک‌های آماده
زن‌ها
شاعران کوبیده را
می‌خرند
تکه تکه می‌کنند با چنگال
و در کنار سالاد می‌ریزند
بدون آب
بدون دوغ
بدون نوشابه

ه https://telegram.me/V4040e
‏Comment: @HeBlogsin4040e
 
سه شنبه، 13 مرداد 1394


Baywatch 1989–2001

و تو
چاک سینه ات
و من
چاک چاک سینه هایم را
از تو
گرفته ایم
و چاک چاک های مای bayhoodeh
می دود هنوز
در دوان بی دلیل در کنار دریا
در گذار از میان موجهای معمولی
و مرده های خاطرات دیگران را
با ماچ های مصنوعی
زنده می کند
مردم
ما را
توی عکس های قدیمی می بینند
و از خود می پرسند
چگونه چاک نخورده این
پا
ملای اندرسون
چگونه چاک چاک
فراموش گشته آن نوریس


ه https://telegram.me/V4040e
‏Comment: @HeBlogsin4040e
 
دلتای درخشانی
همچنان
رودخانه های نادان من را
به دریای سیراب تو
وصل کرده اند
همچنان
گاوهای خیش‌آهن
با چشمهای بسیار درخشان
شخم می زنند
و همچنان داس ها
از دانه های طلایی من
کپه می سازند
هنوز هم مردم
گندم می کارند
آسیاب می کنند
نان می پزند
عروسی می گیرند
هنوز همچنان
مثلثی غریب
از بوسه‌های زمین بر دریا
دلتا ست

 
باران نیامد
اما دشت
پر از
سایه‌ی مرطوب ابر و
اسب‌های عرق‌کرده است

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM