داستان همیشه
دلم کسکش بهانه گرفت
و دربارهی تو از من سئوال کرد
- جان من
جراح مبرزی است -
دلم را از توی سینه در آوردم
و بین تخته سنگها
دنبال تخته سنگ مناسبی گشتم
- جان من
صسنگ شناس مبرزی است -
و سعی کردم با پنس
علفهای خاطرات لخت را
از معاشقات باکلاس در بیاورم
- جان من
علفشناس مبرزی است-
و سعی کردم
اجساد پروانههای آبی روشن را
از هر چه داشتیم
روی سنگ بشویم
و دفن کنم در دریا
- جان من
مرده شوی مبرزی است -
دریا پر از پروانههای آبی شد
و جان من
هیچ دربارهی دریا نمیداند
[+] --------------------------------- 
[0]