یک نفر باید کنار آب بنشیند.
...
یک نفر باید کنارِ چرخِ خرمنکوب
از کسی آنگونه با خود بپرسد غصههایت چیست
و سفالِ سینهات ز آبِ کدامین چشمه چرکین است
یاد #سیروس_مشفقی گرامی
[+] --------------------------------- 
[0]
یکشنبه، 21 اردیبهشت 1382
نيستي ؟
کجاي ؟
جوييدمت ؟
کجاي ؟
هوا سرد شد ...
مرد مرد ...
سار از درخت رفت
پاييز شد
کيستي ؟
کجاي ؟
[+] --------------------------------- 
[0]
شب
هر شب
از روی من هزار بار مینویسد
و بین منها با مداد قرمز
فاصله میگذارد
من را
میان خط آبی محاط میکند
و هر صبحی دفترش را
در خانه جا میگذارد
شب
هر شب
صبحی است
و مدام و مصرّ
تجدید میشود
[+] --------------------------------- 
[0]
برای ما کتاب خواند و توی کتابهاش تمام عاشقهاش و تمام شاعرهاش و تمام دیوانههاش به سزای اعمال زشتشان رسیدند. بعد داد زد "پس برویم کار زشت کنیم..." آنگاه دیوانگان به کوچهها دویدند
[+] --------------------------------- 
[0]
دیوانه را
از ماه گریانش
و شاعر را
از دوستهای دختر آشفتهاش بشناسید
باد بیتاب پاییزی
زلف توی بامتل را
آشفته میکند
[+] --------------------------------- 
[0]
درخت سطحی نیست
درخت نمیمیرد
بیخودی توی خاک دنبال ریشه میگردید
درخت
از سوی شاخههاش
در افق ریشه کرده است
[+] --------------------------------- 
[0]
با خودم گفتم
"اگر دستهای دخترک را بگیرم
پرواز خواهم کرد"
دستهای دخترک دشت بود
با جویبارگان جاری در ساعد
و آفتاب سرد بنفش
و غروب داغ نارنجی
که کل لمات
مثل اسبهای درخشان
در شیارهاش میدویدند
و دشتهای پربارش
تا افق
مزارع عینک بود
با خودم گفتم
"اینبار اگر ببویم
به یاد خواهم داشت"
و اشارهای به شیارها نکردم
که شیار اصلن
توی نقشه نبود
که در تمام شیارهاش برف میآمد
و روی هر دانه برفی
دستهای گرگ میدوید
و اشارهای به موهاش نکردم
چونکه مو
ابتدای نرستن است
مویهدار درگیر دام گردیدن
و خوردن دامهای علفزاری
به فک سوسمار
آری
دیگر نگفتم
چون گفتنم پایان یافت
پرواز کردنم پایان یافت
و لشگر صامت مترسک
از ورید ساعد
به ورد چشمها رسیده بود
[+] --------------------------------- 
[0]
باید طریق نبودن را
از باد و بود بیهوده یاد میگرفتیم
کویر خانه
برای نوشیدن
و عکس هیکل دیدن
جویبار کافی نداشت
مردها روی دیوارها مینشستند
و برای زنهای مردهای دیگر
غزل مینوشتند
شب نشسته بود
شب ایستاد
شب نشست
شب خوابید
شب هیکل گرفت
و حدقههای ما
آینه ی باشگاه شب بودند
[+] --------------------------------- 
[0]
دختر لاغر گاوی است
و برای گوسالهها پستان کافی ندارد
با خودش فکر کرد
برنامه دارم برای بار هزارم عاشقت کنم
بعد کتابش را بست
و سراغ سرنوشت بدبختهای دیگر رفت
[+] --------------------------------- 
[0]
"گرگی برای گرم شدن
رفته توی برف"
گفت "هر وقت در آسمان
رنگ زرد ماه بیماری دیدی
گرگ صورتی رنگ لاغری
رفته توی برف
خرگوش گرفته
و تپه ار خون خرگوشهای لرزان قهوهای
مربای توت فرنگی گردیده"
ماه از فرت بیماری در گذشته بود
سند ویچهای نان پنیر
صبحها
مربای سهم از دنیاشان را
فریاد میزدند
[+] --------------------------------- 
[0]
شب از من میترسد
شب نمیخوابد
شب
ماهدار و صبردار نمیگردد
شب میترسد
و دور میشود از من
و جیغ میکشد از من
صدام میکند
"سیا"
انگار من سیاوش باشم
و کسی سرم را بریده
- مردان بیسر
در ایام بیسری
ترسناکترین مردههای دنیا ن
و در ایام سرداری هم
و در ایام
در حال بریدگی هم-
شب از چشمهای دردناک من
میداند
من
مردی
ضمن ایام بریدگی هستم
شب
تا صبح
چشمهای بریدهی مرا میبیند
جیغ میزند و میگریزد
من کجا بخوابم؟
وقتی شب اینجا نیست
[+] --------------------------------- 
[0]
بیلاخ
نیستم
و تلف میشود روز از روزت
کتاب نمیخوانی
فیلم نمیبینی
آپ نمیکنی
پایان نمییابی
من نیستم و گردنت دارد
"تبردار واقعه" را
انتظار میکشد
[+] --------------------------------- 
[0]
نیستم
و تلف میشود روز از روزت
کتاب نمیخوانی
فیلم نمیبینی
آپ نمیکنی
پایان نمییابی
من نیستم و گردنت دارد
[+] --------------------------------- 
[0]
تمام جنگل سبیل گذاشت
تمام جنگل کت پوشید
و تمام پرندهها
روی شاخهها
گرگی نشستند
و سرمای دردناک تابستان
و اتلاف روزها ایستاد
نه رفت و
نه بازگشت
تو
هراسان و ماسکدار
از میانهی جنگل میلگرد
برای خرید خوار و بار رفته بودی
[+] --------------------------------- 
[0]
عبدو
یک جا ایستادهایم
یک توپ تمام ما را میاندازد
من هم
چون شما
روی سینهام
خط باریک قرمز دارم
ولی وقتی بیافتم
با شما برابر نخواهم بود
و زیبایی بیهوده مردن این است
که هیچکس فرق من با شما را
نمیداند
[+] --------------------------------- 
[0]
بگذار دردها انتخابت کنند
در تو بیامیزند
و از تو
ذغال دردناک بسازند
یو ها ها ها...
سرنوشت
سرو بلند را
و سرو بلند آفتاب را
خیره گردیدند
[+] --------------------------------- 
[0]
سرنوشت را باید مثل آفتاب پذیرفت
آفتاب تفنگ را
و دست را
و چشم را
و آب توی قمقمه را
داغ میکند
سرنوشت
کربلای ۴ غمگینی
پر از اکبران باخ است
ه www.bipelaki.com
ه https://telegram.me/V4040e
Comment: @HeBlogsin4040e
[+] --------------------------------- 
[0]
اگر رستم میتوانست نبود
و اسفندیار هنوز چشم داشت
سیمرغ داروی ریزش پر مصرف میکرد
اگر زال رنگ مو
و رودابه کاندوم خریده بود
اگر علی کلاهخود
و محمد سروشدار گشته بود
سرنوشت حسین هنوز کربلا بود
و هنوز میگها
مردهای ابله و اطفال لاغر را
در حلب میکشتند
مردان دشتهای داغ میدانند
سرنوشتهای داغ
سایهبان ندارند
[+] --------------------------------- 
[0]
گفت "هستی بطالت است و شما بیهوده اید اما من..." گفت "اما من از بیهوده بودن به یادتان آوردن معنا مییابم" و گفت "برای همین است که هرگز نمیمیرم"
[+] --------------------------------- 
[0]
هر بار
هر بار نره خری مست شد
و نره خر دیگری را صدا زد
با صفات جون
هر بار
هربار عرقخوری فهمید
"که مستیام دردش را"
هر بار
جان شاعری
از سنگلاخ زندگی
میخچه گذاشته
هر بار
پنجهای از خون
رویای زنده بودن را
برای نوزادی
ناامید کرده است
هر بار
بهروزی
چاقوی قایم خورده
پنجه بر آسمان کشیدی
سیهروز گردید
هر بار
شکسته گردیدن
هربار...
[+] --------------------------------- 
[0]
یک لحظهی تلخی هست
که آدم میفهمد کسی که برایش بسیار مینوشته
برای زیباترین بودن
احتیاج به شعر تازه ندارد
بعد شب
مثل راهب خسته
قلم را دوات میگذارد
زیباترین را نگاه میکند
که دور دور دور میشود
و زیباترین جامه از کلمات را پوشیده
[+] --------------------------------- 
[0]
تمام شمشیرهای جهان را علی
و تمام شیرهای جهان را ابنملجم خورد
چاه با خود اندیشید
رستگاران تنها یند
و گفت
احتمالن باید قانونی در این مورد باشد
بعد
برای بار اول نهجالبلاغه خواند
چون علی مرده بود
[+] --------------------------------- 
[0]
مردی به حوصله شماره تلفنش را با میخ
بر تمام درختها نوشت
و گوشیش تا ابد میسد نخورده ماند
زیرا سنجابها شماره گرفتن نمیدانند
مردی دستهاش را به ماه دراز کرد
و روی زمین ماند
زیرا ماه به جز ببرها دست کسی را نمیگیرد
مردی از دنیا برید
و دنیا به او توضیح داد که چرا به این سادگیها نیست
- فیلاسفی خوانده بود دنیا
تاریخ ادیان میدانست
و خلقت خودش را
با
چشمهای خودش دشده-
مردی عمیقن شاعر شد
و غروب خورشیدها
با لبخندی
و مرد هر شب
با لبخندی
توضیح داد به دنیا که
چارهای از نفهمیدنش ندارد
[+] --------------------------------- 
[0]
چرا علی دیگر نمینویسد؟
جز همین دستهای شبیه نیلوفر مگر چیز دیگری ازش مانده؟
جز همین نی شتابناک تنها
که نیزهزار مردهای تنهایی است
که از دنیا گذشته اند
چرا علی دیگر
عینهو مدرنها
باکلاسها
متمدنها
چرا علی دیگر از جویبارهای خشک و دریای شنه نمینویسد
از شیرهای بسیار گشنه و آهوان یاغی
از بادهای نیامده و گلهای قاصدک؟
مگر این نیست
که اگر علی نباشد دنیا نیست
اگر آینه نباشد تنها نیست؟
چرا علی دیگر
دربارهی چیزهای واضح و مبرهن دنیا
نمینویسد؟
- علی خسته است
علی بسیار
زخمدار و بیمار است
شیر بیاثر بوده
سم کاری
علی احتمالن صبح فردا را نخواهد دید
هزار غروب نارنجی است
که علی احتمالن غروب دنیا را نخواهید
و از علی دیگر تنها
همین ادامه یافتن نیافتن
زیبا ست
[+] --------------------------------- 
[0]
گل پلاسید
غم اضافه شد
گلدان سرد
شکست
گربهای نیامد
ه https://telegram.me/V4040e
Comment: @HeBlogsin4040e
[+] --------------------------------- 
[0]
و مردم
به بیابان جهانگرد
نهیب زدند تا
جهان نگردد
زیرا دنیا
پر از گرگ و رودخانه است
و گفتهاند
بیابان بوده
از تو باددارتر
از تو خشکتر
که صبحدم
سیراب
در کنار شب افتاده
تنش ردپای رودخانه ای برفی
جانش فغان گرگ
گفتند بیابان بوده
جادوگردار
گردبادتر
که رفته
و هرگز از دنیا
به شهر باز نگشته
فریب کشتی خورده
و پیکر زخمیش را
تا جزیره بردهاند
سوراخ چاهی در میان پیشانی
جنازهی خرگوشی
در کنار چاه
بیابان سکوت کرد
لبخند نمیزد
حرایش را دستش کرد
چپرهایش را برداشت
شترهای باردارش را
و گردخودگردان
خندان
به سینهی دنیا زد
[+] --------------------------------- 
[0]
دریا تلاطم دارد
ولی تلاطم دریا
به تخم ماهی هم نیست
وقت تلاطم
غیژ غیژ می رود ته دریا
و در ته دریا
رمانتیکطور
در میان کشتی شکسته
نوک میزند به مردهها
و با لبخند
باران زیبای قایق را
نگاه میکند
[+] --------------------------------- 
[0]
"مثل دایرهای خطدار
آرزو دارم من هم
توپ سادهای باشم
چه جور میشود
ساده و ارزان ماند
ولی ارغوانی و بعددار و زیبا شد؟"
شعر کوچک از خود پرسید
از بیک بیتفاوت خودکارش
[+] --------------------------------- 
[0]
هر دریا نوحی دارد
که کشتیبان دریا ست
[+] --------------------------------- 
[0]
"وقتی گیاه نباشد
باران بطالت است"
پرسیدم
"پس رودخانه"
گفت
"آن هم بطالت است"
ولی ما همچنان باریدیم
بر خاک سرد
بر سنگ تیره
روی دریا حتی
دریا از ما پر شد
نهنگها چتر خریدند
و بر کف دریا
علفهای تازه رویید
و اسبهای دریا
دوان
روی شانههای مرجان
دویدن گرفتند
ما به دریا باریدیم
و دریا از ما
هی اسب شد
گنج شد
مرجان شد
[+] --------------------------------- 
[0]
هکسرهای عاشق تو است
کلمهمردی که حتی
توی ترکیبهای اضافه جا ندارد
لباس مرتب نمیپوشد
برهنهاش
شبیه چارچوبهی درها ست
و سینهاش
بیشتر از یک پشم ندارد
هکسرهای عاشق تو ست
و احتمالن به زودی
دیده گردیده
خندیده گردیده
و حذف خواهد شد
[+] --------------------------------- 
[0]
خورشید برهنه
در داغترین زمستان دنیا
ور ور لطیف جویبار
بر جان عابرین پیاده
گل دویدنی است
کارتن دویدنی است
روغن دویدنی است
- من جوب ام
فرق جوب و جویبارها
دریا ست
جوب برنامهای برای دریا رفتن ندارد
برای مرداب ماندن
میرود چون سر پایینیاست
و چون لگد شدن او را
کمتر جوب نمیسازد
هرزه ام
حرام ام
پلاستیکهای جهان
مرا در برگیرید
[+] --------------------------------- 
[0]
شگرفترین انگشتهای من
طردترین انگشتهام
که نکتههای حرف مردم را میگیرد
و علامت تنهایی است
شگرفترین انگشتهای من
که شايق خصوصت شعر است
سوسیس صبحانهی تو بادا
[+] --------------------------------- 
[0]
داستان همیشه
دلم کسکش بهانه گرفت
و دربارهی تو از من سئوال کرد
- جان من
جراح مبرزی است -
دلم را از توی سینه در آوردم
و بین تخته سنگها
دنبال تخته سنگ مناسبی گشتم
- جان من
صسنگ شناس مبرزی است -
و سعی کردم با پنس
علفهای خاطرات لخت را
از معاشقات باکلاس در بیاورم
- جان من
علفشناس مبرزی است-
و سعی کردم
اجساد پروانههای آبی روشن را
از هر چه داشتیم
روی سنگ بشویم
و دفن کنم در دریا
- جان من
مرده شوی مبرزی است -
دریا پر از پروانههای آبی شد
و جان من
هیچ دربارهی دریا نمیداند
[+] --------------------------------- 
[0]