از این میترسم از این مثل سگ میترسم که یک روزی دیگر نتوانم بنویسم فکر میکنم خیلی هم طبیعی است که آدم از یک لحظهای از زندگی نتواند دیگر...
البته میفهمم که بین زمان دیگر نمیتوانم بنویسم تا زمان اصلن نفس نکشیدنم احتمالن زمان کوتاهی است. یک صدای ضبط شده هست از دوران پیری شهریار که پیرمرد ناله میکند "شعر میگم نمیتونم بنویسم" صبحها که بیدار میشوم کلی داستان و شکل توی سرم هست ایدههای جدید بعد یک مدتی دیگر حتی ایدهای برای درد دل کردن هم نیست. نمیشود از همچنین دردی با کسی درد دل کرد چون در آن قسمت لذت نوشتنش هم آدم تنها بوده. عادی شده برام چیزی بنویسم و خودم با خودم فکر کنم زیبا ست و هیچکس نفهمد. مثل اینکه کرم شبتابی همیشه حامل یک نوری بوده که فقط خودش میدیده و حالا وقتی که رو به خاموش شدن میرود درد اصلی کرم بودنش این میشود که برای هیچکس مهم نیست. تمام شدن درد غیر قابل تحملی است ولی از آن سختتر این است که در مجلس ترحیم خودت تنها باشی.
[+] --------------------------------- 
[0]