یک بار هزار سال پیش یک داستان تخیلی نوشته بودم از دنیایی که با بمبهای مختلف با اسم مالوف آتش گرفته. همه مردهاند به جز یک عدهای که توی پناهگاه خودساخته دارند زندگی میکنن و فقط نامه نوشتن مانده و همه به هم از خستگی مینویسند و دربارهی دنیا حرف میزنند و همینطور که حرف میزنند صبرشان تمام میشد پنجره را باز میکردند و بعد خلاص. داستان نامههای آن ملت به هم بود اجرایش البته مزخرف بود ولی آدمها ضمن نامهنوشتن یکی یکی صبرشان میگذشت پنجره را باز میکردند. طبیعتن داستان با آخرین نفر که خسته میشد و پنجرهاش را باز میکرد تمام میشد. داستان خیلی چرتی بود مثل اوضاع این چند ماه ه.
[+] --------------------------------- 
[0]