یک روزی
خردههای پارچه
قیام میکنند
نخهای دم۳
قیام میکنند
و اسبهای سیاه شطرنج را سوار میشوند
و داد میزنند در صحرا
"سیاووش
سیا سیاهاووش
کجایی مادر جان؟
کی گلویت را بریده؟"
بعد هزار سر بریده با قلپهایی از خون
فریاد میزنند
"مامان مامان من کور ام
مامان مامان من
بیگناه و نابینا م"
بعد جهان از قلپهای خون پر میگردد
و از سرو واژگون پر میگردد
آسمان ترمه
تار و تا و تیره میگردد
و ماهیها
دست تشنگان صحرا را
به بوسه میگیرند
بعد تشنگان صحرا
تمام ضربدرهای روی نقشه را
و عکسهای شترهای روی نقشه را
فتح میکنند
و در ساحل سرابها
دراز میکشند
و خورشید را با تمسخر
از خلال یخهای لیوان نگاه میکنند
[+] --------------------------------- 
[0]