دریا
با چشمهای اشکآلود
پیرمرد را نگاه کرد
و گفت
"دوست داری برو و مثل یک سگ چرب
در منهتن بمیر
دریا تنها نمیماند
کلی آدم هست
صبحها برای ماهی
ظهرها برای شنا
شب برای دنس
اصن دوست داشتی برو
برای کسکش همینگوی
نوبل نوبل
پولیتزر بشو
من بوکر بگیر...
ولی جای پیرمردها
در دل دریا ست"
و به قلبش اشاره کرد توی قطب
که صخرهای شکسته بود
و با موجش اندوهگین
روی قلبش کوبید
.
پرنده فریاد زد
ناگهان باران بارید
و در میامی
تمام ابرها
شکل پیرمرد لاغر گرفتند
[+] --------------------------------- 
[0]