"خون زیادی از کوه رفته است"
آهوی زرد
سرش را یک ور کرد
"شما
به ماورا اعتقاد دارید؟"
مرد عابر گفت
"بستگی دارد"
آهو گفت
"همه این را میگویند
و در همین حد هم
برای عابر بودن کافی است"
عابر پرسید
"شما عارف هستید؟"
آهو خندید
"خانهمان پاسداران است...
به هر حال شما
چارهای جز توکل ندارید
خون زیادی از کوه
توی این جویبارها دویده
و اینجا
اینجا...
و اینجا
صخرههایش شکسته اند
و این پلنگ آخر
خارج از توانش بود
گفته بودم قبلن
ماه نباید میآمد"
عابر گفت
"چند روز فرصت دارد؟"
آهو خندید
"...هاه
عجب عابر ابلهی هستید"
بعد دوباره سرش را یک ور کرد
و سینههاش
چند بار هراسان
بالا و پایین شد
"مرگ کوهها
سختترین مرگهای حتمی ست"
[+] --------------------------------- 
[0]