بهار باش و تلخ
با درختها بمیر
و وقت مردن
به حرکت کلمات ناتراشیده
صدای خا و قاف
در ترنم زبان دیگران دقت کن
ببین حرفها در زبان درختها
برگ میشوند
موج میزند جهان به سویت
و با نوک زبان
انگشتهات را لمس میکند
و دور میشود
و باز میگردد
و دور میشود
و باز نمیگردد
چون تو
سالها ست رفتهای
بهار باش و تلخ
در کنار باغها بمیر
[+] --------------------------------- 
[0]
گم کردن کاپشن غریب میکند آدم را. تازه آدم میفهمد چه میشود که مردم انقلاب میکنند. حس میکنی چیز مهم آبیرنگی کم داری و تکتک مردم را در جاهای مختلفی که رفتهای تصور میکنی که کاپشنت را پوشیدهاند و سردشان نیست و خوشحال اند
گم کردن کاپشن اتفاق خیلی غریبی است تقلا میکند آدم که شاید یکی از آنها حین گفتن "نه اینجا نیست" صدایش بلرزد و اعتراف کند که کاپشن تو الان تن اوست و دارد کیف میدهد خیلی.
[+] --------------------------------- 
[0]
به اعتماد نفس مردهای غیر تکیده اعتماد کرد
- بزرگها عینک کلفت میزنند
مقاله چاپ میکنند
و فلسفه میبافند -
به تارک جهان
که بزهای شاخدار بشاشش
روی آن ایستاده بودند
در حقیقتیورود کرد
که رویای شاعران
در آن عار است
جهان مقفیانگیهای انواری
جهان هن گاوهای پرواری
حقیقتی موازی از جهان
همان که راحت بود
به روز اعتماد کرد چون آفتاب داشت
دیده داشت
گرم بود
مردم داشت
به مردم اعتماد کرد
از شکوفهها گذشت
از شکوفهها گذشت
از بهار هم...
باغ مانده بود و زرزر پرندههاش
باغ مانده بود و تل شکوفههای بیمصرف
[+] --------------------------------- 
[0]
از لباس توری
به پردهی اتاق خواب
برادر
برادر
این مهندسی که فرستادی
دقیق و منظم و صبور
مدام
تارهای من را
پاره میکند
[+] --------------------------------- 
[0]
نوشت باد
نوشت مرگ
نوشت زیرجامهی زنانه
رنگ زرد
گوشهها صورتی
و خط سفید جای کرست
نوشت خال
کوچک نوشت بعد
پهلوی راست / دست
نوشت لب
نوشت شب
و گفت
همینها بس بود
دیگران حرفهای مهملی گفتند
[+] --------------------------------- 
[0]
باد آمد
آمد از درختی برگی
از گلها گلبرگی
از دختری گیسویی دزدید
رودخانه برگ را
دشت گلبرگ را
و من
گیسوی تو را
از باد
به زور پس گرفتیم
[+] --------------------------------- 
[0]
تمام مردهای جهان
حق گوگوش اند
مثل سربازهای ورق
مثل شاه ورق
تمام آسها برای رقاصها ست
حق آنها ست
جزیی از مایملک
قسمتی از جیره
جای کارتهای کوچک
زیر فرش است
جای کارتهای کوچک مغرور
زیر فرشها ست
[+] --------------------------------- 
[0]
دامی کوچک هستم
در دشتی آرام
نزدیک کانبرا
که در جواب شیپور دنیا
- که شبیه داد مامان است -
بدون دلیل
- البته با دلایل معلوم -
داد میکشم
دامی کوچک هستم
با چشمهای اشکآلود
که زیباترین پرندگان کوچک
در گلوی او
بال بال میزند
[+] --------------------------------- 
[0]
گفت "آه"
و بلبل فرزی
پرید از من
و بر درخت نشست
شاخههای سروها
شکوفه شد
سروی معوج
هاج و واج و مغروق در شکوفه
انگار بلبلی
بیدلیل از من
به سروی نشسته باشد
زمستان بود
ولی جنگل
بوی دود و آتش داشت
***
بعد گفت "آه"
و بلبل فرزی
روی شاخههای من نشست
[+] --------------------------------- 
[0]
مردهای زیبا
مدام به همراه کوچک من زنگ میزنند
فوت میکنند
یا اینکه
با چشمهای مشتاق براق
منتظر
در روبهروی ایوان میمانند
یا اینکه بی دلیل
چترهای ناامید را
توی کوچهمان
باز و بسته میکنند
مردهای زیبا
بیدلیل تو را
از من
- من ناچیز -
استغاثه میکنند
جیغ میکشند
داد میزنند
هیکل میگیرند
گیر میدهند پشت پنجرههای من هر شب
و من با صبر
به تکتک آنها میگویم
"من برف ام آقا
من برف ام
گرگها هرگز
مسیر رفتن را
از برفها نمی پرسند"
[+] --------------------------------- 
[0]
- مشکلم واقعن سکس بود
همهچیم مرتب شد
بدن واقعن دستگاه عجیبی ه
مرد زفت
با دقت
به درختی که
بریده بود
و هلهل سنجاب در میان برگهاش
خیره بود
- تو حالت الان خوب ه نه؟
وضعیت عجیب من رو درک میکنی؟
انگار
در زمستان
مردی تکیده را
توی باغچه کاشتند
که برگ نداشته
و اصلن شکوفه نداشته
انگار مردی را
توی باغچه کاشته
بعدن بریده باشند
[+] --------------------------------- 
[0]
آسمان ابرهای مطلقن بیمنطق داشت
هذلولی از سفید
کشیده در کشالهها تا طاق
مثل گربههایی که در گریههای تلخ
اکستریمهای خود را
به سردی فولاد نردهها مماس میکنند
احساس تلخی در دل
و اشک کوچکی در کنارچشمها
- اشک را برای این گفتم که رمانتیک باشم
وگرنه داستان اصلی
داستان فولاد سرد و
اکستریمهای گربهها ست -
آسمان مطلقن ابر بیمنطق داشت
بدون باران
- گفتم که
داستان اشک خالیبندی است
رمانس بیهودهی مردهای شکسته
داستان نردههای مثلن فولادی
که تاب اکستریم پهلوی گربه ندارند -
راستش
باران نمیبارد
گرچه تشنهایم
[+] --------------------------------- 
[0]
فاک
رفته
گفته برنمیگردد
و برعکس بوسه
در اجرای این وعدهاش جدی است
[+] --------------------------------- 
[0]
"خون زیادی از کوه رفته است"
آهوی زرد
سرش را یک ور کرد
"شما
به ماورا اعتقاد دارید؟"
مرد عابر گفت
"بستگی دارد"
آهو گفت
"همه این را میگویند
و در همین حد هم
برای عابر بودن کافی است"
عابر پرسید
"شما عارف هستید؟"
آهو خندید
"خانهمان پاسداران است...
به هر حال شما
چارهای جز توکل ندارید
خون زیادی از کوه
توی این جویبارها دویده
و اینجا
اینجا...
و اینجا
صخرههایش شکسته اند
و این پلنگ آخر
خارج از توانش بود
گفته بودم قبلن
ماه نباید میآمد"
عابر گفت
"چند روز فرصت دارد؟"
آهو خندید
"...هاه
عجب عابر ابلهی هستید"
بعد دوباره سرش را یک ور کرد
و سینههاش
چند بار هراسان
بالا و پایین شد
"مرگ کوهها
سختترین مرگهای حتمی ست"
[+] --------------------------------- 
[0]
آنچه دیگران نمیدانند
|
Bieke Depoorter, Romania |
کلمه محصور سنگ نیست درماندهی نور هم. حرف میتواند در سیاه و سرخ تصاویر نباشد ولی حضور داشته باشد
گوش کن
گوش کن
در تمام سکوتها
مردمی نفس کشیدهاند
[+] --------------------------------- 
[0]
نمیشود با اسب
دربارهی نیچه صحبت کرد
اسب را باید
دواننده بداند که
در دویدنش غرضی نیست
دویدن تنها
بهانهای برا دوودن است
- که فعلی میان بودن و دویدن است -
بهانهای برای آب
- که فعلی میان خاک و بادها ست -
بهانهای برای لمس پای زیبای سالم
زیر ران نازک
و صبر
صبر
تا رسیدن تپش
و دیدن خانه...
اما نمیشود
با اسبهای عرق کرده
دربارهی نیچه صحبت کرد
[+] --------------------------------- 
[0]
هر که با اژدهای زرد رفته تا جهنم
در جهنم جا مانده
هر که روزها تشنهی آسمان مانده
قبل از شب
خشکیده
اژدهای زرد
دستهاش قرمز است
چشمهاش قرمز است
و رنگ چشمهاش دیدنی است
ولی هر چه گفت
نباید با او
جهنم رفت
زیرا که
هر که با اژدهای زرد رفته تا جهنم
در جهنم جا مانده
[+] --------------------------------- 
[0]
لطافتی در تو هست
که خاک بر سرت
خوار من را گاییده
و گفته با من که
"عزیزم
ساکت باش"
و من عزیزم
برای سکوت نبود که
برای هیچ جز تو نبوت که
و من عزیزم
حرف، کمی زیاد داشتم
مثل ارواح ور ور بندر با
مثل جوجههای زرد یا
که تا گربه
فرصت کمی برای صحبت دارند
ارواح اما
در جستجوی حرفی هستند
که هر چه میگردند
تکرار نمیشود
تَکرار میکنم
لطافتی گرم و چاق در تو هست
که جوجههای ساکت احمر را
و اشباح محو بندر را
به گریه میاندازد
[+] --------------------------------- 
[1]
و گفت
"خواب بهتر است
توی خواب ده هزار صدهزار میشوم
و از دیدن مداوم خودم
در خود
خشنود میشوم
علاوه بر آن
به راستی رستگار خواهم شد
نگذشته از پلها
نگذشته از پلها
و هی خودم
برای خودم
شعرهای تازه میخوانم"
بعد رفت
حتی وقتی
هنوز آخرش نبود
گفت
"آخرش میروم به کما
و دیگر از کما
به شما برنمیگردم"
[+] --------------------------------- 
[0]
یک روزی
در مقابل دکان بلبل فالگیر
دستفروشی
مجمع مار و ماهی و سوسمار میگذارد
بعد
شعرهای مرا
توی دریا میریزد
تا که سوسمارها
سرنوشت را
به مردم بفروشند
روز بسیار نزدیکی
- آخرش ۵۰۰۰ سال -
من
توی بازار پرندهفروشها
رقیب ژاک و حافظ خواهم شد
[+] --------------------------------- 
[0]
قبلهها
توی انقلاب
ساندویچ ران و جگر میخورد
بتپرست
سنگ روده داشت
کرچک و
روغن و
تلخی و
تنهایی
بت پرست
با توالت غمگین خانه تنها بود
باد میوزید
عکس احمقانه هنوز
توی باد بود
قبلهها دست توی گردن بتپرستها در خیابان آزادی
توی باد بود
[+] --------------------------------- 
[0]
مردن
از گردن
سرایت میکند به چشمهات
و چشمهات
در سر خون فشان بریده
مماس چمن
بسته میشوند
سرت
تا مدتی بعذها
رطوبت خاک را
توی ذهنش تصور خواهد کرد
انگشتهات اما
تا خون کافی نریخته
سفت
نگین درشت دسته را
میفشارند
بعد رخوت میآید
و خستگیّ زخم
پیچ و تاب تن را
آهسته میسازد
قلب
هنوز
مصرّ بر تپیدن است
قلب اما
تا خون باشد
مصرّ بر تپیدن است
خسته ای
راغبی به رفتن
اما
تا قلب میتپد اما
تا قلب میتپد اما
[+] --------------------------------- 
[0]
"هر چه اصلن
هر چه باد
باد..."
دریا غریو کرد
و اشکبار
به ساحل روانه شد
[+] --------------------------------- 
[0]
با دستهای گریسی
و دستمال قرمز لنگ
و چشمهای رگتوی ماستی
دل غریبم شدید کاردیناله میخواهد
و قایقی بزرگ
شراب سفید
رفت و آمد موج
صندلیهای بسیار تابستانی...
مثل شاعری اما
که هرگز
بهترین شعرهاش را نگفته
غریبانه میمیرم
اسکلت میشوم
و دریا
با تراشههای سیاه رنگ ساقهام
برای ماهیهاش
ترشی لیته میسازد
[+] --------------------------------- 
[0]
شاعر خوبی بود
و ایدههای خوبی داشت
و اکثر کلماتش
از میان نردههای گلویش پیدا بود
کلمات کوچک
انگشتهای ظریفشان را
به عابران دراز میکردند
و چشمها را به نرده میچسباندند
روز سردی بود
دستهای حرفها
روی میلهها یخ میزد
دماغ کوچک حرفها
روی میله یخ میزد
وقتی که مرد تابستان بود
و جای حرفهای شیطانش تنها
چند میلهی کهنه
و چند چشمک کوچک داشت
[+] --------------------------------- 
[0]
و من بنا نبودم
- بابای عیسی بنا نبود
بابای عیسی نجار ساختمانی بود
کابینت میساخت
فر میساخت
تختخواب میساخت
بچه میساخت -
و من
با اینکه بنا نبودم
برا تو
دو تا کلیسا ساختم
با ارگهای زیبای چوبی
و نیمکتهای زیبای چوبی
و کشیشهای چوبی
با چشمهای آبی نمناک
دو تا کلیسا
یکی برا عبادت
- عبادت برای تو لازم است
تو احتیاج شدیدی
به تفریح وباغ رفتن داری
و جهنم اصلن
باغی ندارد
پس عبادت، بسیار
برای تو لازم است-
و دیگری برا اینکه
ظهرها
زیر سایبان ایوانش
قرار بگذاریم
فنجان قهوه بگیریم
کتاب بخوانیم
و کشیشهای چوبیش از دور
با چشمهای مهربان قرمز
مرا نگاه کنند
برای تو
دو کلیسای زیبای چوبی
ساخته بودم
پر از لئوپاردهای ویسکونتی
کلودهای کاردینال چوبی
و ساعتی بزرگ
و ناقوس مهندسیسازی
که نامش فروردین بود
- بهارها
تمام مردم چوبی، درخت را
در کلیسای شق مقدس
جشن میگرفتند
زمستان
با دستهای لرزان ترک خورده
از چلیپای دستهام
برات
کلیسایگانی، بساخته بودم
و تو
قول داده بودی
کشیشهای چوبی من را
و ارگهای چوبی من را
و عروسکهای زیبای چوبی من را
پرندههای چوبی روی شاخه را
و عیسای خاک گرفته را
نرده را
شق
نگه داشته باشی
.
.
.
.
تابستان
یوزپلنگهای سوخته
لنگان
کوچه را
از میان خانههای چوبی
شجاع و ناامید
پاییز میشوند
[+] --------------------------------- 
[0]
در دریا
ماهی کوچکی زندانی است
که تمام جانش از
چشمهای شیشهایش پیدا ست
و بر پیشانیش
فانوسی آبی دارد
- تمام ماهیها
هر ماهی که گفته باشی
تختهبند دریاست
هر کتابی که دیدی
زرخرید کسی
اسارت
شرط اصلی
دنیا ست
در دریا
ماهی کوچکی زندانی است
-که آن ماهی اول نیست-
در دریا
همیشه
کوسه ماهی
غیر شفافی هست
- نگفته بودم -
که ستارهی حلبی ندارد اما
قلبش از طلا ست
و خدا آن را
توی گاو صندوق نگه میدارد
گفتم که
اسارت
شرط اصلی
دنیا ست
ماهی اول
- که گفته بودم -
توی گاو صندوق
ماهی دوم است
- که با خطرناک و باکلاس و گرانبها ست -
شعر:
آتش آبی
چه کم از
زیور و گوهر دارد
- زیور کی بود؟
گوهر کی ه؟
نور آبی دریا را پر کرده
[+] --------------------------------- 
[0]
"ارتباط سالم من
با سگرمههای دخترکان / طولانی است
احساس میکنم
که همیشه
با سگرمههای بیشمار مختلفی
ازدواج کردهام
که زنان بسیار چسبیده داشته
و چشمهای بیشمار مات زیادی...
و زنجیرهای زیبا
از جواهرات هقهق
گوشوارههای غیر همرنگ از
"چرا لیاقت نداشتی؟"
"چرا تنها گذاشتی؟"
چترهای کوچکی که مرا
در باران به مدرسه بردند
پرندگانی که در سکوت به من خیره گردیدند
و کتابهایی که انگشتهای کودکانهام را بریدند
و اجاقهای پرماتمی
که ساعت نداشتند
به دیوارها
احترام نمیگذاشتند
و دارایی شان از جنگل
فقط یک ذغال بود
ارتباط من
با جهان شما
زیبا و تکراری بود..."
مرد
از جهان گذاشت
با سبیلی سفید و
سگرمهای
[+] --------------------------------- 
[0]
فرض کن تاریخ بود
تا ابد
شب تاریخی بود
بدون ماه و حتی یک ستاره
فرض کن
انگشتهای پایت از بوسههای من کمتر بود
- که همیشه کمتر بوده
اگر فقط آن انگشت ریز کوچکت نبود -
و در آن تاریخی
که اسم هیچکس
دیده نمیشد
فرض کن زیبایی
که در تاریخی دیده نمیشود
و در داستانی
شکل صورت لمسش را
از فشار دماغش
در زیر بغلهایت میفهمی
فرض کن او من بودم
عن دماغگندهای که از گفتن چارهای نداشت
و کلن این جهان تاریخ جایی برای او نداشت
و از آفتاب و حقیقت میترسید
و باید او را همیشه
مثل بچه موشی ابله
در میان شکافهات پنهان میکردی
فرض کن جهان
ساده بود و میتوانستی من را در...
تاریخ اما
پایان تمام روشناییها ست
[+] --------------------------------- 
[0]