دولچه
برای فدریکو فلینی
دنبال من گذاشت
و من
شبیه نبودنم بودم
شبیه اینکه زنبوری لای شعلهای
یا پروانهای میان بند رخت زنانه
دنبال من گذاشت
و من برای برداشتن
کوچک بودم
بچه بودم
و لبخند تلخم را / گم کرده بودم
غمی به چشمانش / او اما
صدایم زد
مثل شکارچی خسته
با کلاه پر
و تفنگ بزرگی
سگش را
فریادم زد
و در سکوت غروب
صدای مضطربش
میان کوهها میپیچید
و هر بار صداش
در سرم
هوار دردی میشد
- کاش دوستش نداشتم
کاش دوستش نداشتم
کاش دوستم نداشت
صدام زد
و من باید
چون گوزنهای عزیزم
و گرگها
و خرگوش
لابهلای برگهای سوزنی میماندم
نفس میزدم
و با چششمهای مرطوب
پایان روز را
غروب بود
باز او
سگی دیگر
و من
خورشید دیگری
[+] --------------------------------- 
[0]