گفتم بروی دریا
وقتی که نیستم
و قصه نیست
و داستان نیست
و مادری نیست
تا تو سرت بزند و دماغت را بگیرد
گفته بودم بروی دریا
تا همین پسرک
- که الحق قشنگ بود
چشم سبز داشت
پیراهن آبی داشت
و رانندهی قطار مصمم بود
و دوده ها را که از لباسش میداشت
باد توی موی من میآمد -
گفته بودم این پسرک
مثل تو
به شدت زیبا ست
و داف قابل دفاع کردنی است
اگر توی خانه میماندی
من احتمالن
دو ایستگاه مانده تا لندن
از همانجای دور
گریهدار بر میگشتم
گفته بودم احتمالن میروی دریا جانی
برای همین برات
کفشهای آبی خریدم
و زلفهات را شانه کردم
برای همین برای روزی که برگردم
ژاکت خریده بودم
تا ژاکت آبی
مرا یاد جانی بیاندازد
یا هکتور
چه فرق میکنید مردها با هم
بزرگتر حالا
یا کوچک
فکر کردم این پسر
برای خودش دریا ست
چکمهپوش این بچه
قدر پابرهنه ارزش دارد
ارزش داشت
ارزش داشت
(آفتاب اشکهاش را پاک میکند)
در گوشهای از قصه
بچهای آرام
با صدفهای خیس
خانه میسازد
شت! قطار
هرگز
در دو ایستگاه مانده تا لندن
توقف نداشته
[+] --------------------------------- 
[0]