کن دل
گفت
"چشمهات خوب اند
نق نزن
چس ننال
من به قدر کافی غمگین ام"
و از فریزر
دوتا حدقهی سرد به من داد
" یادگار کسی است
مثل تو فدایی من بود
چشمهای سردش را داد
تابستان
توی شربت میاندازم"
حدقهها بزرگ بود
مال من نبود
زیادتر دیده بود از من
"خوانده ام که حدقههای سرد
درمان سر درد است"
اشارهاش را
روی گیجگاه من گذاشت
کف دستش را
روی پیشانیم
فوتم کرد
خاموشم شد
چیز دردناکی اما
از اشکهای ریخته
بر شانههای من میسوخت
[+] --------------------------------- 
[0]