"چند صباحی جنوب بود
عرق کرد
نماز خواند
ماهی گرفت
به آب زد
و وقتی زمین حمله کرد
دوان و خندان
به دریا فرار کرد...
چند صباحی به یادت جنب شد
تبخال و بوی ماهی گرفت
آلودهی دریا
هر چه هم که شد
نشست (Nashost)
چسبناک شد
شاغل خیالاتش
و با خیالاتش...
آخرش با همان خیالاتش...
چند صباحی شمال بود
با همان
پشم ریز سینه و تنبان
برف میآمد
یخ میزد
برف میآمد
یخ میزد
برف میآمد
یخ میزد
برف میآمد
یخ میزد
و توی خوابهاش
با خودش تو را
دریا
دریا
دریا
دریا
یا
عشق من
صدا میزد
وقتی که گم شد
گر چه برف
خون نداشت
زوزه داشت
زوزه داشت
زوزه داشت...
شمل شده بود
یال و کوپال و دستار وبابا
قد درازعصازن
خندان
به یااااااادت نبود
به همه میگفت
یاااااااااااااادم نیست
انگار رفتهای شمال
و موشها
تو را خوردهاند
گر چه سیر و ساکت بود
گریه داشت
صیحه داشت
صیحه داشت..."
مردم به زمزمه
تمام اینها را میگفتند
کسی نگاه نکرد
هیچکس نگاه نکرد
هیچکس ندید
حواس مردم
در پرنده بود
پرنده ماند
دریا پریده بود....
[+] --------------------------------- 
[0]