خانه
لبخند زد
و گفت
"شمشیر آبیش را
و انگشت کوچک پایش"
بند رختی از آتش
ایوان را میسوزاند
خورشید
سفیدرنگ و سخت
ایوان را میسوزاند
ماه داغدار
ایوان را میسوزاند
خار رز بر جانش
و دستههای دوچرخه
به دیوارهاش تکیه میدادند
خانه لبخند زد
وگفت
"سیب شمشیرداری از یخ
همین امشب میآید"
و با خود گفت
"شمشیر آبیش را
و انگشت کوچک پایش"
[+] --------------------------------- 
[0]