آتشی میان شاخهاش بود
و من بسیار
از همان اول
آتش را
دوست میداشتم
و ریشههاش را
و دستهاش را
و پاهایش را
و زیر بغلهایش را
که بوی دردناک فلسفه میداد
- تا پایت را
بر گلوش میگذاشتی
داغی چراغ سرخ رنگی میشد
و تا در آن میپریدی
سختی بیتفاوت سنگی
و تا که گرم میشدی
یخ میزد
تا قهوه میخوردی میخوابید
زنیکهی لکاته میخوابید...
آتشی میان شاخههایش بود
و من بسیار
دوست داشتم پرندهاش باشم
حتی دقیقهای
آتشی میان شاخههاش بود
و من بسیار
دوس داشتم پیامبرش باشم
به قدر قهوهای
توی دستهات چیست ای موسی؟ -
و من
بر زمین افتادم
زیرا که موسی نبودم
و توی دستهام
جز پرندهای
یا فنجان قهوهای
چیز دیگری نبود
- توی دستهات چیست ای موسی؟
- توی
دستهات
چیست ای موسی؟
[+] --------------------------------- 
[0]