Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
می‌توانم
آن‌قدر زیبا
شوم که 
هر مهتاب
کف به دریا بریزد
بی مقدمه
از ماه

آن‌قدر عجیب
که هیچ‌کس نداند
هیچ‌کس به یادش نیاید
هرگز
رودخانه‌ای از کف
شیرین 
به دریا نریخته
 
در اندوه کوچکی فرو رفته
 زنی کوچک بودا
لحاظات رخشانی از دُرّ شایسته 
روی گردن نازک
و سنگ‌‌ریزه‌های کوچک نارنجی
که جزو قواعد اند
و انگشتری از حلب
که روش عکس پرنده‌ داشت
آورگلاسی از تحمل کم
که از گلو به کون‌
شن به شن می‌ریخت

- وقت نیست 
خسته‌ ام علی
حرفی نداری؟

نبشته را
به یاد آوردم
" نباس نگاه کرد
نباس ایمان داشت
نباس تحمل کرد
نباس بر زمین افتاد
شمشیر علی در نیام و
زبان سعدی در کام؟ "

شمشیر کوچک‌م می‌لرزید
کارم تمام بود 
خواب دیده بودم
نشستاندم
چون به زانو زیباتر بود
و او تنها
در اندوه کوچکی فرو رفته
قدبلند
 زنی کوچک بودا
اندوهی که با شلنگ بر زمین می‌ریخت
و عین خیال حیاط نبود

ایستاده بود
- در کنار من نشست

 

یک نهنگ
با قدم‌های آتش گرفته
در دریا ست
و دارد
از دور
 ساحل سرنوشت‌ش را
اندوهناک
نگاه می‌کند

- به قدر کافی
گرم هست آیا؟
آفتاب هست؟
مرغ دریا
برای کندن گوشت
از میان دنده‌ها
کافی ست؟
نهنگ باید از سرنوشت تلخ‌ش
قبل از ساحل
 مطمئن باشد

موج‌ها سالم اند
هیچ‌کدام از موج‌ها زخمی نیست
شب
مهتاب صدایشان می‌کند
بوس‌شان می‌کند
زمین‌شان می‌گذارد
باید بروم ساحل
فردا
ظهر مناسبی است
سویی‌شرت آبی من را
کجا گذاشته‌ای عزیزم

 

- گربه‌ای بنفش
مرا
از گلو گرفت
و همین
- تو چی؟
- من فقط
یک ماهی کلفت صورتی بودم
[صدای عبور ماشین از خیابان ]
[صدای بی‌دست‌وپایی ماهی]
[ماهی
از مردم
درباره‌ی گربه می‌پرسد]
- حال‌م بد شد
یاد حوض فیروزه افتادم

 
و من دست راستم را به او دادم
که برای پیرمردها مهم‌ترین دست‌ها ست
چون با آن عصا می‌گیرند
و من
چشم راستم را به او دادم
که واقع‌بین است
تا توی آب بیاندازد و خیره شود
دل‌ش به رحم آید از زخم صورتی
و هر چه التماس باکلاس نمودم
و شعرهای ویج‌ویج سرودم
و هر چه دورتموند 
بمب خورد
او به من نداد
و من را قانع کرد
که نگاه فاشیستی من
به هویت زن‌ها 
زن‌ستیزانه است
و من روی بند رخت
بند کرستی به شدت عفیفه شدم
که فنرهای گیره‌ها
با گلوی‌ش
معشرت می‌داشت
و من توی تاریخ اسلام
کربلا شدم
و تا میخ‌های خیمه ام بهشت رفت
و تا تمام اسب‌هام بهشت رفت
ذوالجناح شدم
سفید واقع گرایانه
اسب علیا برای سواری
و سر به زیر
وقتی که دسته‌ی مردهای زنجیرزن رد می‌شد

و من دست راست مهربان‌م را روزی
در کنار خیابان پیدا کردم
و دست راستم را
توی آغوش گرفتم
چون دست راست
برای پیرمردها
مهم‌ترین دست‌ها ست
 

یک مشکلی در روابط آدم‌های حرف بزن همیشه هست که شبیه آن جوک قدیمی است. یکی می‌آید و از آدم می‌پرسد "چه خبر؟"  و چراغ‌های آدم روشن می‌شود یک سال پرینت می‌گیرد بعد طرف کون گشادانه دوباره دکمه را می‌زند و می‌پرسد "دیگه چه خبر؟" بعد آدم می‌ترکد 
 
عینهو
ملوان لاغری
که از کشتی و
بادبان و 
تخته پاره و
توپ و 
دریا
تنها 
خالکوبی سرخ‌رنگی از لنگر دارد
طور مهوعی
احساس نمی‌کنم که
جایی از جهان کج است
"شت
آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی این‌جا بود
آخرین تخته‌پاره‌ی کشتی دقیقن این‌جا بود"
 
کافی است 
روزی هزار بار
اسم‌ت را
در نماز نگویم
تا نباشی
نباشم
و دنیا
از جفت ما
خلاص شود
 
کافی است این‌جا بنشینم
بی‌حوصله نگاه کنم
خمیازه بکشم
به ساعت‌م نگاه کنم
و بگویم "دیشب دیر خوابیدم خیلی"
و بگویم
"تاکسی بگیر! قهوه‌ات تمام شد؟"
کافی است حواس‌م بشت نباشد
تا مثل خرچنگ توی ‌آفتاب بمیری
راه زیادی تا دریا
که کج‌کج نمی‌شود
و راه زیادی تا شهر
که کج‌کج نمی‌شود
یکی امروز
در ساحل 
زیر آفتاب مرده بود برام
و زبان فارسی را دیشب
از توی دریا با زحمت بیرون کشیدیم
آن‌روز امتحان کردم
و تمام دنیا کف کرد
بعد کوه
امروز با من حرف زد
و گفت
عجب
تو ورای آن‌چه علی گفته
روح‌ت
نه به عنوان یک آبجکت 
جوری که علی نمی‌بیند
آفرین عجب روح گنده‌ای داری...

فکر می‌کنم کارت تمام است
دیوانه‌ ای تو
که عاشق خودخواهی زن‌ها هستی

 

به خدای کعبه قسم
اگر روزی
جوراب صورتی بپوشی
و جز
جوراب کوتاه صورتی
چیزی نپوشی
چیزی از شدت احترام و ایمان من
و عفاف شما
 کم نخواهد شد بانو
لطفن میان دوست‌های طاق و جفتتان
از سکس‌های مختلف
مرا
 برای جفتگیری انتخاب کنید
 
آنتی‌پاتی

مرجان
دیگر برای کسی
زن حسابی نخواهد شد
چاق می‌شود
بچه‌دار نخواهد شد
تا صبح
ماهواره می‌بیند
به طوطی مرده تو
 قفس نگاه خواهد کرد
و به عکس مرد لات روی تاقچه
به چاقوی تا دسته فکر خواهد کرد
بعد
با چشم‌های سرخ خواهد خوابید
آکل
لبخند زد
جوجه‌ی کوچک را 
توی دست‌هاش گرفت
و گلوی گرم را
لای انگشت‌هاش نوازش کرد
کله را ناخن کرد
و به ورجه‌ی نا امید خون
و دویدن پاهاش
روی فرش 
چشم دوخت
چاقوی‌ش را برداشت
موی‌ش را مرتب کرد
و به کوچه رفت


 

برای هر پروانه
قورباغه‌ای
و برای هر غورباقه یک مرداب
دریا هم
ادامه‌دار و درست
موج می‌زند زیر پای تنها یک قایق
و در آن قایق
من و تنها یک خورشید
آرمیده‌ ایم

جهان من کافی ست

 
فقط توی شعر من
ممکن است
خرگوشی افلیج
گرگ زنده‌ای را
حمایل به شانه کند
جهان دیگران
جای دیگری است
جهان
 جای دیگری است
 

خرگیوش کوچک را گرگ
آنقدر بین 
رفتن و 
ماندن و
مردن و 
خوردن
تاب و تب داده
کزجهان
 مداومن صدای زوزه می‌آید
 وتمام جهان برفی است
جویبارهای شادمان زیبایی
و تلالو آفتاب زیبایی
و رد خون زیبای تکه‌ی خرگوش‌
بر تمام برف‌ها ست
خواب ندارد
و تاب ندارد
و دنیا دونده و زیبا ست
ولی چیز لرزانی
در توان زانوهاش
ذر زر
به فاک می‌رود


 

برای تختخواب‌ش
پلکانی از مردهای چاق و سرخ و نرم
و برای حصار خانه‌اش
ردیفی از مردهای قدبلند استخوانی
برای پنجره
دریچه‌ای هزاررنگ از شاعران شیشه‌
- نه مثل تو دودوزه
نه اینجوری روباه
ساده
واقعی
انسان
مرد -
و در کتابخانه‌اش
هیئات علوم دانشگاه

خم می‌شوم
پای‌ش را می‌بوسم
پای‌ش را توی کفش می‌گذارم
خم می‌شود
نازم می‌کند
ولی نمی‌بوسد

 
بردبار و فروتن دریا
همچون آه
مثل یک ماهی
یا زن ماهی
در آغوش صخره‌ای غلتید
و از تمام صدف‌های زیبای‌ش
طلاق گرفت
از تمام پرنده‌هایی که می‌پریدند
و اسبهایی که توی ساحل می‌دویدند

بردبار و فروتن دریا
جای دست‌هاش
در شکاف‌های صخره مانده بود
رد باریکی از نمک
روی پیشانی 
هیچ‌کس
 حرف‌های صخره را
باور نمی‌کند


 

پافی

هزار بره
در برابرهر گرگ
هزار قلعه‌ی شنی برای هر موج
هزار دست زیبا
برای هر پرس
هزار پهلو
برای هر باتوم
هزار ماه کور زیبای در چاله افتاده
هزار دریاچه ازآب مروارید
ما بسیار ایم
ما کوتاه ایم
زیبا و بدون ادامه
شاعران چاره‌ای جزگفتن ندارند

 
باد 
می‌وزد
میان گندم موهاش
انگار
زاری زنی
میان سیل حرف‌های آشفته می‌ریزد
رودخانه‌ای شادمان
به دریا‌چه‌ای شادمان
زمن
از آن‌چه دیگران نمی‌فهمن آکنده است
کسی برای طوفان دریا شد
مرد ورزیده‌ای به دریا زد
موج آمد
موج آمد
دیگر شد



 
گسستگی

شب را بخوان
و شب را که خواندی
بگو
مشعل بیاورند
و به سوی شمال‌تر قیام کن
همان‌جا که برف
بیشتر می‌بارد
همان‌جا که دیگر زمین نیست
وآسمان
تنها خودش را
در خود می‌بیند

شب را بخوان
و شب را که خواندی
بگو
شراب بده
و جام  را
با مردمک‌های عمودی قرمز
رسا بخوان
چون سوخته‌ها
شراب دوست می‌دارند

شب را بخوان
و شب را که خواندی
چراغ روشن کن
و پلک بزن
زیرا که پلک‌های تو
برای زنده ماندن حیوان
اجباری است
پلک بزن
و ببین کلمات
چطور 
موج می‌زند  در رگ حیوان
ببین چطور من
ببین چطور
اسب
یک‌باره
 پروانه می‌شود





 
پنجه‌های ظریف محتاط‌‌‌ش بر برف
و صدای نفس‌های‌ش کافی است
به همین دو نقطه‌ی قرمز
قانع باش
از مرگ
به همین دو نقطه‌ی قرمز
قانع باش

 
"شب را بخوان
و شب را که خواندی
بگو
مشعل بیاورند
و به سوی شمال‌تر قیام کن
همان‌جا که برف
بیشتر می‌بارد
همان‌جا که دیگر زمین نیست
و آسمان
تنها خودش را
در خود می‌بیند"

خوابیده بود توی دشت
و سرخ
حرف‌ها
از میان رگ‌های ارغوانی‌ش 
به آسمان می‌جهیدند


 
جهان تنها یک افسانه دارد یک درد 
که زیاده طولانی است
نه می‌توان خواند
نه می‌شود نوشت
جهان تنها یک افسانه دارد
و همه 
همان را می‌دانند...
می‌گذرد از هم آدم
با بغضی در بغضی
از دردی بر دردی
 
علی مرکز جهان است
اجتماع زخم‌های دردناک پیشانی
ظرف‌های شیر کوچک
و ستون‌های متالمی از درد
که از چاه‌های مدینه می‌آید
علی
جمیع دردهای جهان است
مردانی از عرب
که در صبح بارانی
خود را
میان رودخانه و جویبار
کشته‌اند 
بر سنگی
دفن گردیده در دریا
و حتی 
سنگی کوچک
نمانده از قبری
تا وقت زنده شدن
مرده
دست‌ش را به آن بگیرد
 
باد باید شد
تا کسی نبیند آدم را
ولی 
هر بار 
که در خواب 
شانه بر شانه می‌شوی
جهان
آدم را 
روی صورت‌ش
با شعف
احساس نماید
 
همین چند دانه استخوان
و قطب‌نمای قهوه‌ای رنگ زنگ زده
و لنگری سرخ رنگ
آلت دلنگ کمر
کشتی مغروقین
نیازی به بادبان ندارد
نیازی به ساعت ندارد
نیازی به توپ ندارد
همین چند مرد مرده
برای تغریق محتوم سفینه فی الابحار
کفایت محض است
نسیم می‌زند درش گاهی 
عصر
دلنگ گوشوارها
دریا را
یاد مردهای مرده می‌اندازد
آفتاب می‌دمد درش گاهی
و رخوت ظهر
پرنده را
 یاد شن‌ها و صخره می‌اندازد


 

ساحل به اتفاق سگ‌ها و یابوها

Chris Steele-Perkins On the beach with dog and donkeys. From The Pleasure Principle. Blackpool. England. GB. 1982. 


 

خودم را
دور ریخته‌ام
دستمال کرده‌ام
کیسه‌ی زباله کرده‌ام برات
مار ماهی بریده
با زخم‌های سفید چشمک‌زن
و گرگ پشم تراشیده
با جای گاه‌گدار تیغ بر پهلو
لوس ام ضایع ام 
سبک ام 
دنیا را نمی‌فهمم
تلخ ام
تاریک ام
سبک ام
علیل ام
تشنه ام سقا م
خودم را
دفن کرده‌ام برات
جان ندارم بگویم جان‌م

- جان‌م! تو الان چیزی گفتی؟ 

 
سرد و
طوفان ام

درد از بیابان من
اما
همچون کجاوه‌ای است





 

برای شیار قرمز محو
ابر خجالتی
 نسیم باید ماند
و ارتباط گندم با گندم را
با خنده برهم زد
می‌شود خود را
توی رودخانه ریخت
سنگ سنگ سنگ کرد
مضروب شاخه شد
اخّ گِل
و با گل
دریا رفت
تا ستاره بر شانه‌ات بخوابد
تا نسیم از گندم گذشته
بر تو بگذرد
تا مرد ماهیگیر
تور بیاندازد بر تو
و هیچ از تو
هیچ از تو
 بر نگیرد
هر بار
با خودم گفتم
برای همین ستاره
 باید مرد
اگر به قدر کافی شب باشی...
 
در یک کلیتی
هر کسی می‌تواند به احساس بالایی
حتی در خود
فقط تو نیستی که شعر می‌گویی و زبان داری
برو کنار
و از میان لنگهام
دور بایست
 

یاسی سفید در من است
و لیوان آبی
و مداد کوچکی
و کاغذ صافی
درامی در من است
که بلندی آن را
زن‌ها
با منجوق پیراهن
لرزش آن را
احساس می‌کنند
 

در من کسی بود که خودم را کشتم
و او زنده ماند
یعنی قرار بود من 
در خودم
مبادرت نمایم بر
کشتن کسی
ولی آخر
او زنده ماند
و من خودم را کشتم
خودی که لبخند نمی‌زد
و گیس بلند داشت
و در ابتدای تمام جملاتش حالا
"چیز
جالب بود"
الان 
این شعر را او
احتمالن می‌نویسد با لبخندی
و آرزو می‌کند کسی نخواند
و داستان این مقتول
کشته باقی بماند

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM