و من
خرچنگی گمیده بودم
و دریا مرا یابیده
بر صدف نشانیده
مُر نشانیده بر پیشان
از دستهای دردناک
دست گرفته
بر سینهاش نشانده تا
عقب عقب
دست و پا بزند...
من
گمدیده خرچنگی بودم
کشاکشیده در لفاف کف
با دو چشی سیای استارهماننده
که دارای دارای دارایی من بود
و برف تلخ نمک
خشکویده بر بازو
دریا به من ماهی داد
دریا به من شاهی داد
دریا مرا حکمت آموخت
و من خرچنگ کوچکی بودم
دریا مرا به دندان
به خود گرفت
در حباب و علف
در خود گردانید
صدایم خَر کرد
و روی چنگهام بوسهی شتک گذاشت
و یادم داد
جای بوسهی مکرر یا کس
که دریا برای تنها نیست
در کنار همین سنگ
در کنار آشغالها
و یا ته سیگار
یک شنبهای ناچار
تو را مدفون بوسه و ماسه خواهد کرد
و من خرچنگ کوچکی بودم
با چشمهای طلایی
در انتظار اینکه نفس
از میان شَن
به ششهای آماسه آید
آید
آید
شد
[+] ---------------------------------
[0]