رستگایی
- اسبت را
به نیزهدارها بده
و زنگ قلعه را بزن...
کسی شمشیرت را میگیرد
کلاهخودت را
و جادوگری
نای حرفت را
بعد غولی
چشمهایت را میگیرد
بعد دژخیممی
دستهایت را
و دختری دونده
قلبت را
و اسبی
شانههایت را
و پیرمردی لاغر
ناخنهایت
بعد مورچهها
برای بردن مژژه میآیند
و خوردن پوست
بعد دندانپزشک
که دیر رسیده
احوال دندانت را میپرسد
بعد
وقتی از تو تنها
گوشها و
لب کلفتت مانده
دخترک میآید با ناز
و اگر حال داشت
ضمن بوس
لب پایینت را
شاید...
با نوک دندان می گیرد
بعد خوشبخت میشوی
و میتوانی
با لبان خونآلوده بمیری
- من را آیا
یادش میماند؟
- پررو نشو دیگر
[+] --------------------------------- 
[0]