تاریخ؟
ارباب تاریخ...؟
بچههای من از چه مردند؟
دار و ندار من چرا مرد؟
- آدمها
میدانی آدمها
راستش آدمها
[دستهاش را میگشاید تا دور]
- زیاد بودند
زیاد...
و چشمهایشان
زیاده از حد زیبا بود
[سرش را میاندازد پایین
انگشتش را
روی سنگریزهای
و شمشیرش را
در کنار سنگی
کف دستهای عرق کرده اش را
پاک میکند روی جین خاکی
بعد به هم میزند
انگار
چیزی تمام شده
دردناک نبوده
غمگین نبوده هرگز
و آفتاب نگاه می کند
هوا گرم است
جهان بیتاب
انتظار غروب را کشیده است]
[+] --------------------------------- 
[0]