Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 

قبل این‌که بمیرم
برای من
کافه‌ای خریده
در حوالی ایرانشهر
که سیگار ندارد
و خلوت است
و پله ندارد
و مستراح فرنگی دارد
آدرس‌ش را داده
تا برویم
گفته می‌گذارد من 
دست لرزان‌م را
توی راه
روی شانه‌اش بگذارم
در آغوش‌ش بگیرم
ببوسم
- البته در نهایت آداب
بدون زبان
بدون هورت
کاملن بدون تریک جوادی -
گفته صبر می‌کند
می‌نشیند
حرف‌هام را مرتب می‌کند
موهام را
و خیالات گریزان را
و احتمالن آن‌موقع 
در کوچه باران می‌بارد
- احساس من این‌طوری است 
ارتباط تلخی باید
میان پنجه‌های‌ش 
لابه‌لای گیس‌های شرمنده
و ریختن باران باشد
احتمالن باید
 ارتیاط تلخی
بین چیزها باشد -
بعد با خنده
اتفاق خواهد افتاد
چندبار نه زیاد
ولی نه کم
و حرف اتفاق خواهد
- ارتباط متقن فک و قهوه 
ارتباط لطیف قهوه با شیرینی -

می‌روم خانه
و شب که خانه رسیدم
بدون قصد زنگ می‌زند تا
با هم 
درباره‌ی این‌که تنها
به خانه رسیدن
چه دشوار بوده
و این‌که هیچ ارتباطی
بین شانه و مو
و باران نبوده
گف بزنیم



 

"باید بروم
توی دریا بمیرم
یا
بیایم در ساحل
و روی شن‌ها بمیرم"

وال آبی آسمانی با خود گفت

"توی آسمان
 درد کشیدن کافی است
وال باید
وزن داشته باشد
مادرم می‌گفت
وسیله‌ی مهم وال بودن
پرده‌ی قلوه‌های چربی است
و رها کردن بچه‌ها در آب
و تنها ماندن
و فواره
وگرنه الباقی
خیالات بچه‌ها از ابر است
چه فایده آدم تنها
مثل فرشته‌ها
کون لخت و آسمانی باشد؟"

جهان از صدای پریدن ابری در اقیانوس
تکان لطیفی خورد


 

عاشقانه روی دفتر نوشتن اشک 
هر چه هم عاشقانه نوشتن اشک
در نهایت تخیل 

- نهایت تخیل یعنی چی؟
کی 
یعنی چه کسی؟
چه کسی این حرف‌ها را
در دهان تو میگذارد؟ -

به بالا اشاره کرد
به آسمان بالای خانه
که هیچ‌وقت ابر نیست
حتی زمستان‌ها 
و گفت
"آن‌چه می نویسم لزومن زیبا نیست
حتمن منطق ندارم
ولی بعدن می‌خوانند
و می‌گویند
این محمد نیست
هر کس بخواند می‌فهمد
این نمی‌تواند محمد باشد"

هر چه هم عاشقانه نوشتن اشک
کسی را
به گریه نمی‌اندازد
کلمات
 فقط لحاضات دنیا ن
ولی نمی‌آیم
تا همین داستان آخر را بنویسم
محمد به دست‌هاش نگاه کرد
محمد به آسمان
و دست‌هاش نگاه کرد
 
- دانستن زیبا ست
تو احمق ای
و برای حماقت تو
کاری
 از من دانا برنمی‌آید
تو
حتی
ملامت من را
شایسته نیستی

پیامبر
در میان مه گم شد
با چشم‌های بی‌دلیل شهلای‌ش

 

و من
خرچنگی گمیده بودم
و دریا مرا یابیده
بر صدف نشانیده
مُر نشانیده بر پیشان
از دست‌های دردناک
دست گرفته
بر سینه‌اش نشانده تا
عقب عقب
دست و پا بزند...

من
گمدیده خرچنگی بودم
کشاکشیده در لفاف کف
با دو چشی سیای استاره‌ماننده
که دارای دارای دارایی من بود
و برف تلخ نمک
خشکویده بر بازو
دریا به من ماهی داد
دریا به من شاهی داد
دریا مرا حکمت آموخت

و من خرچنگ کوچکی بودم
دریا مرا به دندان
به خود گرفت
در حباب و علف
در خود گردانید
صدای‌م خَر کرد
و روی چنگ‌هام بوسه‌ی شتک گذاشت
و یادم داد
جای بوسه‌ی مکرر یا کس
که دریا برای تنها نیست
در کنار همین سنگ
در کنار آشغال‌ها
و یا ته سیگار
یک‌ شنبه‌ای ناچار
تو را مدفون بوسه و ماسه خواهد کرد
و من خرچنگ کوچکی بودم
با چشمهای طلایی
در انتظار این‌که نفس
از میان شَن
به شش‌های آماسه آید
آید
آید
شد

 
هر عاشق لطیفی
رقیب عشقی سبیل‌دار لطیفی دارد
که هر آن‌چه خواسته دارد
جز چیزی به جز رقیب عشقی تلخی بودن
هر عاشق لطیفی
بارانی از شعرهای گیج وازده دارد
سفره ‌ای پر از گلبرگ
و گلی تک‌برگ که نام او سرنوشت است
و مصر با همان برگ خسته
 بر برگ آخر نمی‌آید ایستاده  حیوانی
     
 
چیزی 
در شیرین چیزی
مستطیلی است
و در خسرو و فرهاد
 چیز تلخی مثلثی است
جهان پر از اشکال بی‌خیال تلخ است
دوایر تراشیده
که لمبر اند 
هیکل اند
شسته توی رودخانه
و مثلث‌ها
که جویبار خشک جویبار  خشک
کوه‌های دوش به دوش هم اند
ساکت
درباره‌ی این‌که
کدام‌شان را
فرهادی کنده
بر کدام‌شان عکس قلب تیر خورده کشیده
بر کدام‌شان لبخند افسرده
و گاهی اف اس
و گاهی اف تنها
و بر کدام نوشته اف یو اس
اف یو کی
اف یو دنیا
 
 خوابیدن گاه گدار
کمی نان
و دیدن دوباره‌ی خواب شیرین
کلنگ زدن
خوردن کمی نان
کلنگ زدن دیدن خواب شیرین
به یاد نیاوردن خواب

-خواب کارگر عمیق است
خواب ما
مثل شما
عینن شما طبقات اجتماعی نیست
ما که  می‌خوابیم
می‌میریم
توی مردن کسی خواب نمی‌بیند

-من بیل زدن نمی‌دانم
ما کلن
توی کار شاعری و توی کار گنج ایم
فرق هم ندارد
خواب هم ندارد
ویسی رامینی
خرسی
 خسروی شیرینی
مثلث و مستطیلی
رودخانه‌ای
عکس دختر غول از دو ور صافی
خواب شاعر عمیق است
خواب ما
خواب شاعرها
عینن شما
طبقات اجتماعی نیست
ما که  می‌خوابیم
می‌میریم
توی مردن کسی خواب نمی‌بیند

توی دشت
حشرات کتاب‌خوانده
با چشم‌های شهلای آسمانی
می‌خوابیدند
و توی خواب‌های سبک
خواب شیرین را می‌دیدند

 
برای گرگ پیر شدن
قبل گرگ شدن بایستی
پیر و دردمند شد
و تو کلن از درد 
جز همین بوته‌های خاردار تمشک
و فک پولادی تله‌
و طعم  سرب در گلوله‌ها
چیزی نمی‌دانی
بیا
بیا و روی زانوی من بشین توله جان

 

چشم‌هاش چشمه‌ای 
گزیده و
رونده بود ماه
و من
چراغ داشتم
گفت
"طراوت‌ت نهایتی است
و بر کلام هر چراغ پرسخن
تمامتی و غایتی است
راست نیست؟"

من
تنها من بودم که می‌دیدم
و تنها
دیدن من بود
که بینای‌ش می‌ساخت
روزی که من مردم
ماه نبود
جویبار نبود
پرنده نبود
آسمان نبود
و کوه نبود
و نیستی
چشم‌هاش توی دست‌هاش
تا ابد
برای دیدن‌م 
تقلا می‌کرد


 
تو هیچ‌کار نمی‌کنی
جز این‌که تکه‌های تن‌ت را
تو هیچ کار نکرده‌ای
و من روزی ۹ ساعت
که تکه‌های تن‌ت را

- چنار 
به برگ‌های ریخته‌اش نگاه کرد
به هیکل‌ش
که تلخ
لاغر و عریان بود
به انگشت‌هاش
و جنگلی از وی
 که توی جویبار رفته بود
به برگ‌هاش 
که لای سنگ رفته بوده
توی گل
غرق گشته بوده
تکه تکه محو شد -

- نه نه 
ما عمرن هرگز
سالی قرنی هزاره‌ای
...از این پیشترک


 

درست وقتی آدم احساس می‌کند "از این بدتر دیگه نمیشه..." بازم می‌شه و درست وقتی احساس می‌کند هیچ راهی پیدا نمی‌شود واقعن پیدا نمی‌شود

 

تاریخ؟
ارباب تاریخ...؟
بچه‌های من از چه مردند؟
دار و ندار من چرا مرد؟

- آدم‌ها
می‌دانی‌ آدم‌ها
راستش آدم‌ها

[دست‌هاش را می‌گشاید تا دور]

- زیاد بودند 
زیاد...
و چشم‌های‌شان
زیاده از حد زیبا بود

[سرش را می‌اندازد پایین
انگشت‌ش را
روی سنگریزه‌ای
و شمشیرش را
در کنار سنگی
کف دست‌های عرق کرده اش را
پاک می‌کند روی جین خاکی
بعد به هم می‌زند
انگار
چیزی تمام شده
دردناک نبوده
غم‌گین نبوده هرگز
و آفتاب نگاه می کند 
هوا گرم است
جهان بی‌تاب
انتظار غروب را کشیده است]

 
انتخاب مرگ
سیاووش است
سفید و ترد
بچه و تمیز
قدبلند ، باکلاس
بین این‌همه مردم
انتخاب مرگ
از میان میوه‌ها نارنگی است
درخت سرخ بچه
درخت ریحان چشم‌ها
مرت است سیاه
پیچک مرگ
بید بلند سفید تنها را
انتخاب کرده است
روی سینه‌اش نشسته
سرش را
بریده بیخ بیخ
سرت را
تو سر نداری علی
سرت را بریده‌اند
سر بچه‌هات را بریده‌اند
انتخاب مرگ
هر چه هم که خسته
سیاووش است

 
عاشقانه از تو نوشتن آسان است
سخت آن است
که عاشقانه از تو نوشت
و از ظرافت انگشت‌هات نگفت
و از لبهات 
که تراشیده مثل ستیغ صخره‌های برفی است
و از تاب تشنه‌ی پهلوهات
یا
کون‌ت
که مثل تپه‌ای صبور و بیابانی است
که سالها ست
 بر او
باد داغ وزیده
سخت این است
که از تو نوشت
و تو تنها 
گرگ لاغر چستی باشی بر برف
که با وجود نبودن‌
عابرین بیچاره را
پاره  پاره می‌سازد
 

برای مردن بیهوده
برای این‌که خشم جهان در آید 
و ابر سرخ بیاید
و زلزله گردد
و دردناک خاک بیاید
و خشمناک حریق
برای این‌که 
تمام زنان جهان
بدون دلیل
تمام عاشقان جهان را
با جمله‌ی کثیف
"لیاقت تو ..."
و جمله‌ی کثیف
"من هنوز..."
و جمله‌ی کثیف
"تو اصلن.."
با گریه ترک بگویند
این کودک نورانی را
تالاپ 
توی چاه بیاندازید
من
تالاپ بی‌هوده‌ی افتادن زیبایی را
در حلق نابودی
بسیار دوست می‌دارم

کودک‌ش را بوسید
کودک نرم‌ش را به ما داد
و مثل زیبایی
به نابودی رفت
بدون حتی 
صدای تالاپی
 
اسب‌
اسب است
صاحب سرین بزرگ
و کیر طولانی
که اولش قهوه‌ای
یا سیاه
یا کرند
و آخرش سرخ است
اسب
اسب است
و وقتی دویدن نمی‌تواند
 باید
با گلوله خلاص‌ش کرد

رخش لبخند زد
به خاک تازه نگاه کرد
و گفت
"تمام دشت پر از حیله‌های همیشه است رستم جان
احتمالن این مردک 
شغاد
و آن پادشاه عن کابل..."
رستم گفت
"هان"
و بعد هان
 چیز تازه‌ای نگفت
تفنگ‌ش را برداشت
و از کلبه بیرون زد

- چطور می‌توانم این‌جا به بوچ کسدی و ساندنس کید اشاره کنم
 به صحنه‌های مردن برای هیچ کوروساوا؟
چطور برایتان بنویسم که مردن
بهترین راه بیچارگی است
و خاموشی
 روشن‌ترین چراغ‌ها ست 
و این‌که تمام مرده‌های جهان
چه قدر عاشق زنده ماندن بودند؟ -

شغاد
 عاشق زندگی بود
عاشق شکار گورخر
و دختر لخت
عاشق شمشیر 
شغاد دوخته بر درخت هم
شغاد بدون کتاب و داستان نیز...




 
پرسید "از میان شما آیا کسی می داند تراشه‌ی جدید اینتل، ۷ نانومتری است؟" گفتیم خیر و اول سوره نوشتیم الف یا نون ت لام و هیچ‌کس معنای مقطعات را نمی‌دانست. هیچ کس نمی دانست فشرده‌سازی تا این حد چه زحمتی دارد 
"زمانه را، اشتباه کرده‌ایم" با خود گفت "زمانه را، اشتباه کرده‌ام"
 
انگار
کوه بلند زخم‌خورده‌ای باشم
که رودخانه‌های بسیاری از من رفته
و قوچ‌های زیادی از من
دویده اند

انگار
 ابری کویری باشم
با غمی عظیم برای باریدن
و درد عمیق مثانه
و چاق‌ترین پروستات دنیا

پیرمردی
با لبخند تلخ پزشکا‌نش
و لرزش دست
و خیزش کج کیر صبحگاه

انگار
 تفنگ دسته نقره‌ای باشم
که خان ابلهی
به قصد قبای ترمه
حراج کرده است

وقتی که هستی
بی‌نهایت تنهام
وقتی که نیستی

 
مرد سبیل‌دار برتر
که لباس‌های‌ش زیبا ست
و دست‌هاش بزرگ
و نگاه‌ش آبی
و سکس‌ش عالی
-  عینن بابات
همان‌که فروید گفت 
عینن بابات -

روزی می‌آید
و دست‌هات را می‌گیرد
دعوات می‌کند 
می‌گوید
"دخترم 
حیوان بیچاره را رها کن
باید الان
پشت میزت که تازه خریدم
برای مردم
داستان عاشقانه بنویسی"

پشت پرده
خفاش لاغر خنده داری
با شکمبه‌ی سرخ
و دنده‌های لاغر
چشم‌های درشت‌ش را
به شیشه‌های سرد چسبانده

 
گفت "تتو نکنید احمق‌ها! کسی را به روی قلب خود تتو نکنید
سرنوشت تتوکاران اچ‌آی‌وی است"
 
شاید اسبی

- از آن خفن‌ها
که روح را می‌بینند
و گناهان آدم را
و عشق‌های آدم را
و اسبی که
از روح سرخ رنگ بی‌گناه عاشق بیزار است -

اسب اسکیزو فرنی شاید
به روح سرگردانی
لگد بزند در سرما
و بخار سفید فوت شود از دماغ‌ش بیرون
نزدیک صبح باشد
و آسمان بنفش
و کوه‌ها بلند
و صحنه ترسناک و زیبا
اسب اسکیزوفرن
ون‌گوک نباشد شاید
و شاید از جهان باید
تنها من باشم
که طرح را کشیده باید
گوش خود را بریده باید
دویده باید
در صحرا


 
بیا
و لخت شو
و ساکت باش
شاید لایق بودی
و ملافه‌ها با تو
سرد
از نهایت عاشقی گفتند

 
رستگایی

- اسب‌ت را
به نیزه‌دارها بده
و زنگ قلعه را بزن...

کسی شمشیرت را می‌گیرد
کلاهخودت را
و جادوگری
نای حرف‌ت را
بعد غولی
 چشم‌های‌ت را می‌گیرد
بعد دژخیممی
دست‌های‌ت را
و دختری دونده
قلب‌ت را
و اسبی
 شانه‌های‌ت را
و پیرمردی لاغر
 ناخن‌های‌ت
بعد مورچه‌ها
برای بردن مژژه می‌آیند
و خوردن پوست
بعد دندان‌پزشک
 که دیر رسیده
احوال دندان‌ت را می‌پرسد
بعد
وقتی از تو تنها
گوش‌ها و
 لب کلفت‌ت مانده
دخترک می‌آید با ناز
و اگر حال داشت
ضمن بوس
لب پایین‌ت را
شاید...
با نوک دندان می گیرد
بعد خوشبخت می‌شوی
و می‌توانی
با لبان خون‌آلوده بمیری

- من را آیا
یادش می‌ماند؟

- پررو نشو دیگر
 

می‌شود بیایم.
و وقتی حواس‌ت نیست
کرکتر تو را بخورم
مثل موریانه‌ای کرکترخوار
با دو دندان نیش بزرگ
ذکاوت چشم‌ها
به نرمی تن
می‌شود بیایم کرکتر تو را
گاز گاز 
از ارباع هضم بگذرانم
تا برای عشاق دیگرت تنها

توده‌ای  خاک اره باشی


 

دم‌دراز سرما نشناس
از گلو 
بره را شناخته
و بره 
قبل از 
بریده عن
باخته

- قسمت مهمی از بریده عن
عن است
چسبناک 
بیهوده
گرم
و بیهوده گرم 
هیچ چیز را پر نمی‌کند
و سطرهای شعر آلوده را
به هم 
می‌چسباند -

دم‌دراز سرما نشناس
از گلو 
بره را شناخته است
 
کلاغ‌ها بد اند
درخت‌ها بد اند
کوه‌ها بد اند
و جویبار بد است
و بچه‌ی 
نشسته در کنار جویبار
بچه‌ی بدی است
شب بد است
دشت
چاره‌ای جز بدی ندارد
و این بدی
ماه را هم خواهد کشت
 

به دیگران گفتم
انگشت‌های عشق من نرم است
و چشم‌هاش
مثل حروف چاپی سربی است
نمی‌شود سرت را
شب
روی چشم‌هاش بگذاری

- بی‌منطق
فرمالیست
چطور کسی روی چشم‌های کسی سر بگذارد -

نمی‌شود سرت را
شب 
روی چشم‌هاش بگذاری
ولی فردا 
حروف بی‌حس سربی
داستان تو را
توی روزنامه‌ها می‌نویسند

 

گفت امروز
روز زیبای جاده‌ها ست
روز پونتیاک‌های قدیمی خسته
روز بوی بنزین
روز آبجو
روز مردهای قوی
که صندلی را عقب می‌زنند
پای‌شان را
روی داشبورد می‌گذارند
رادیو می‌گیرند
و با صدای غمگین خواننده
شادمان 
سوت می‌زنند
گفت امروز
روز زیبای گلدان است
باغ را رها کرد
به خانه رفت
 

صندلی آرزو داشت 
داستانی 
درباره‌ی قدم‌زدن در کنار رودخانه بنویسد
درباره‌ی تکیه‌ی ولنگارانه
 به تیرهای  روشنایی
راجع به نخ کردن سوزن
دویدن در دشت
دنبال کردن پروانه
صندلی دوست داشت
لااقل داستان کوتاهی
درباره‌ی زیبا مردن بنویسد
درباره‌ی شماره‌های زیبای کاشی‌ها
راجع به
خطوط موازی جاده
که نرم نرم
قدم قدم
به عابرین
نزدیک و دور می‌شوند
صندلی دوست داشت
راجع به 
ردپای روی برف بنویسد
چیزهای تلخ بنویسد
مثل دست‌های یخ زده
زانوی لرزان
صندلی دوست داشت
لااقل یک خط درباره‌ی خودش بنویسد

 
شاید روزی برایت عکس روزنامه‌ای بیاورند
و بگویند این فرهاد است
هما‌ن‌که توی کار مسیر آبیاری
برای گوسفندان بود
شاید روزی 
به تو بگویند 
فرهاد عاشق‌ت بوده
و بغض داشته
وقت کلنگ زدن
شاید بگویند فرهاد
برای همیشه خوابیده
تا همیشه خواب‌ت را ببیند

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM