گفت "بگذارید قبل از مردن تمام حرفهایش را بگوید بعد اینکه حرفهاش تمام شد بر دارش کنید" و میانه میدان را نشان داد. مرد شاعر لبخند کوچکی زد و گفت "خوب مردم شهر دلم براتون بگه..." و روزی که حرفهاش تمام شد چیزی برای اعدام کردن نبود و گنجشکهای زیادی توی دشتها میپریدند
[+] --------------------------------- 
[0]