گفت "بگذارید قبل از مردن تمام حرفهایش را بگوید بعد اینکه حرفهاش تمام شد بر دارش کنید" و میانه میدان را نشان داد. مرد شاعر لبخند کوچکی زد و گفت "خوب مردم شهر دلم براتون بگه..." و روزی که حرفهاش تمام شد چیزی برای اعدام کردن نبود و گنجشکهای زیادی توی دشتها میپریدند
[+] --------------------------------- 
[0]
عباسی
بیتاب کلمات مشوشی
گردیدن
گردیدن از دریا
که بر سنگها تراشیده
الماس های سردی گردیده
بر اندام معشوقی
بیتاب نمنم حرفهای مردم
که بر صورت تو ریخته
رنگین از نمکسودی دریا
خونین از اشک
بیتاب آسمان شدن
آنجا که در دریا پایان مییابد
همانجا که ماه
فکر میکند رفته
ولی هنوز اینجاست
بیتاب ستارهی قرمز ماندن
توی روزهای ابری
وقتی سرما
دیدن را
جدا میسازد از فهمیدن
بیتاب خانه گردیدن
برای سربازی
که خانه ندارد
تفنگ ندارد
کوله ندارد
پا ندارد
و زنش در بمباران مرده
بیتابی
در آن لحظهای که خیال
پرواز میکند
محو میشود
و دیگر
برنمیگردد
[+] --------------------------------- 
[0]
آتشی از جنگل زبانه میکشید
از کنارههای دستهاش
هجوم تنش
پر از چالههای کوچکی که میشود در آن سوخت
یا هرمی از نفس
یا صدای گزگز gazgaz
که میشود درش
کباب و مچاله شد
نوری دونده
فریادزن
لشگری آهو
که لحظهای نجهیدن
براش
فحش مادر بود
بوی کباب میآمد
صدای سوت سوختن کاج
جنگلی از آتش
سیر
سوی لانه میآمد
و من
کبوتری کوچک بودم
که دور و بالا پریدن
دون شانش بود
[+] --------------------------------- 
[0]
همین
اینجا
در کنار آخرین واژههات زندگی...
که زندهبودگی
مردن و شهادت است
یادت است؟
پنج ساله چالگی؟
و با فرشتگان پیالگی؟
روز انفجار نور بود باد
داستان اشقیای کور بود باد
دور بود باد
بور بود باد
سینهها بزرگ
مونرویی
که شیر دادوما
کشتهوای بیگنای
دادگاش بودهایم
ما
بگاش بودهایم
[+] --------------------------------- 
[0]
تمارین (طلا، ریسمان، انگشت)
آفتاب هزار انگشت
عابرین را
به ریسمانهای کوچکی از طلا بسته
ابرها را به جویبار
و جویبار را به دریا
جهان
مشغول تکرار افزار رمانتیک است
ما
من و تو
ادامهی رمانسهای تخمی جویبار و دریاییم
ادامهی تشنج لمس ماهی مرده
توی دست ماهیگیر
فلیپ فلاپ چشمک لرزان
این اوت زبان من در حلقت
یا کیر...
ما بدون ادامه ایم
ما
من و تو هم
جواد و جنده میشویم
همانطور که
دریا جواد شد
و آفتاب جواد شد
و جویبارها
[+] --------------------------------- 
[0]
صمت
مات ام از آتش
که داغ است و گرم نیست
صلب
سرد ام از دریا
که کف دارد و
ماهی ندارد
سلخ
که ماه آفتاب نیست
خاکسترین منجمدی پاییزی است
در انتظار زمستانی
دیرآمدنده
زفت
آنچه بسته ایم
آنچه خسته ایم
آنچه ما را
توان گفتن نیست
[+] --------------------------------- 
[0]
گرگ
احتمالن جایی
روی برف نرم افتاده
با فک نیمهباز
با چشمهای وق
خونش احتمالن
روی برف ریخته
و روح دوندهاش را
سرخپوستهای کچل
احضار کردهاند
- همیشه
در تمام قبیلهها
مردی سبیل دار و
چاق و سرخ و کچل هست
برای احضار روح گرگ
که فیلمها وی را
سانسور کردهاند -
خرگوش
در سکوتی نارنجی رنگ
غروب چهارشنبه را
گاز میزند
[+] --------------------------------- 
[0]
می شود با تمرین
پای تو را در دهان گذاشت
و سانت سانت
از پای تو بالاتر رفت
تا که ران
توی آرواره باشه
و تیزی ناخن کوچک را
توی روده حس کرد
و چند موی تیز کنار ران را
که اشتباهن
ناتراشیده مانده
با زبان شمرد
میشود
در همان حالت ماند
تا پای لاغر چپ کامل
در جهاز هاضمه هضم شود
و چند دانه ناخن هم
حفظ شود در رودهی بزرگ
بعد عین پادشاهها
میشود تکیه داد به تخت میشود
و کونلخت
تو را
توی آشپزخانه زیارت کرد
که لیلی
دنبال صبحانه میگردی
- من سیرم عزیزم
یک قهوه
برای مرد سیر راکد کافی است
[+] --------------------------------- 
[0]
جهان از چکاچاک نگاه زنها پر بود
و مردهای هراسان
مثل فیلهای نابینا
به گوشههای جنگل میگریختند
جهان جنگ جهنم
زیبا بود
از آن جنگها که میدانی درش میمیری
فقط نمیدانی کی
یا کجا
یا چه
از آن جنگها که آخرش
جنازهی فیلها روی شاخه میافتد
جهان از چکاچاک نگاه زنها پر بود
و مردهای هراسان
مثل زنبورهای ابله
در تورهای گسترد گیسوان
گلوله میگردیدند
پر
افسانهای زنبوری بود
خاطرات دوران کودکی
نوالهای که زنبورهای کارگر
مثل شهد سفید
توی حلق بچه کردهاند
دامبو جان
عزیزم
تو زنبورتر از اینهایی، که رویای پرواز داشته باشی
[+] --------------------------------- 
[0]
و شاعران
که عاشقان بدی هستند
و سکسشان بد است
و رنگ چشمهایشان بد است
و شاعران
که در تمام شعرهایشان
از صفا و ملافه میگویند
و شاعران
که در تمام حرفهایشان
کاما کم است
ستاره کم است
نقطههای کافی ندارند
خلط مبحث دارند
و معنا ندارند
شاعران
مثل گنجشک از
شهرهای مردم رفتند
و آنها که مانده بودند
با جنازههای پرپرافشان
بر خیابان نوشتند
شهر بی شاعر
مردم نخواهد داشت
[+] --------------------------------- 
[0]
به رانهای لاغر تو
ایمان میآورم
مثل خرگوشهای کوچک
که در درختهای لاغر دشت
دوشیزگان خداوند اند
به رانهای لاغر تو
ایمان میآورم
مثل ملخهای آبادی
که داستان "نمیتوانم پریدن" را
تا دمٍ
"نمیتوانم نفس کشیدن"
لابهلای نیهای لاغر
تکرار میکنند
به بازوان لاغر تو ایمان میآورم
زیرا چلیپای دار خود را
افتاده
در خیابان رها نکرده
تا کافه برده است
به چشمهای تو ایمان میآورم
اجبارن
چون این شاعرانهی زیبا را
نمیشود با
اشاره به کون پایان داد
[+] --------------------------------- 
[0]
داستان اینجور تمام میشود
تو میروی در سکوت
و من هم به سکوت میگریزم
بعد دنیا از صدای خرت خرت قلمهای دونده
و از شارش حرفهای نگفته
پرمیگردد
-حرف نمیشود نهفته بماند یا
نگفته بماند
حرف باید
مثل آب باران
جایی، گوشهای بریزد-
بعد صدای رفتن باد میآید
- رفتن گرگ احتمالن -
و صدای تقتق و هن
-صدای گوزنهای زخمی-
بعد
تنهاترین گوزن دنیا
توی سردترین سوز دنیا
فریاد میزند
- Feels like هوا عنش را درآورده -
بعد هیچ صدایی نمیآید
زیرا تبسم گرگهای سفید
- با قدمهای کوچک و
رانهای لاغر و
لک کوچکی بر کون -
زیرا تبسم گرگهای سفید
چارهای جز خراشیدن ندارد
[+] --------------------------------- 
[0]
آنکه از جهان گذشت
گیسویی سپید داشت.
چون سپید
بین مردمان حق، مد است
بگو
به مردمان بگو
که شاعرم درخت بود
دستهایی به آسمان رسنده
و گیسویی سپید داشت
گزیدهی اشعار
حاصل تلمذات فراوان
و دقت زیاد
ساده باش
بگو من
از تمام جهان بهتر
باادب بودم
وذاکی بودم
متوجه بودم
بعد عاشق تعریفهات از من شو
بعد نرو
چون شرایطم فراهم است
مرد حق فراهم است
گیسهام را بلند میکنم
و قول میدهم عینهون شمس
برای انواع تفریح مرد حقی فراهم باشم
[+] --------------------------------- 
[0]
و دستهای تو
اتفاقهای سادهی من اند
خانواحهای برای گریختن آهو
که آهوی مرد در آن
سیگار میکشد
اندوه میخورد
و عرق
کتاب میخواند
و رستگار و مقتول اندیشه میشود
خانواحهای که از زنان خاهی
واههیتر است
سیاهچاله ای برای افسوس از
فرهنگ پایین مردم
تیراژ پایین
قسطهای بانک
سردی هوا
همکارهای کونی
دستهای تو
دستهای کوچک تو
مرا شاعر کرده
آرام نموده
مرتب کرده
خوابانده
دفن کرده است
[+] --------------------------------- 
[0]
دوست داشتنت قطعی است
تنت قطعی است
و سادهای ست
در این جهان
که سفت و مزرس است
دوست داشتنت تنت
ساده و قطعی است
دردناک و لمس
مثل اتفاقک تلخی
که بین خنجر و شانه میافتد
[+] --------------------------------- 
[0]
گیلاسی کوچک
به افتخار اینهمه کلمات
به افتخار اینهمه داستان
که عین بچه
سر به دنبال هم
توی خانه میگردند
گیلاسی کوچک
به افتخار حرفهای دفن شده
حرفهای نگفته
بچههای مرده از سل
بچههای مغروق حوض
تلفاتهای میخ و پریز برق
گیلاس کوچکی
به افتخار گربه ای مهربان
که حیات را نگاه کرد
و از حیات
هیچچیز
هیچ برنداشت
و از همان بامی که سرکشیده بود
در غروب گریخت
[+] --------------------------------- 
[0]
به مردان بعدی
بگویید
گلستان تا ابد هوای خوبی دارد
زیرا
پروانهای دماغ
بزرگ
بر گلها نشسته
و بعد مست از گلستان
به آسمان گریخته است
نه برگی لرزیده
نه گلی زبانم لال
بگویید
گلستان تا ابد هوای خوبی دارد
زیرا
پروانهای دماغ بزرگ
آمده
بو کرده
فهمیده
و رفته است از دنیا
با لبخندی
[+] --------------------------------- 
[0]
آنقدر باران بودن
که دویدن بچه در آن
هتک زیباییش باشد
- که آرام و راغب
تنها
توی بالکن
باید ایستاد و گوش داد بچه
مگر تو درس نداری؟
آنقدر کودک بودن
که ریختن باران
هتک زیباییش باشد
- که آرام و راغب
باید اکنون گریست
چون بچه در دویدن است
و تاب های های گریه ندارد
[+] --------------------------------- 
[0]