چیزی از قلب قفس جوشید
اتاق ساکت بود
پرنده گفت
"درنگ؟
نع
اصلن لازم نیست
بل
باید الان بلبل شد
با اتکای خاص
به سرخی چشمهای ترسناک
با اتکای خاص
به حر و حریرهای دردناک
انگار نه من در قفس
بلکه
سیاووشی
بنشسته باشد
بر شانههای اسب"
بلبل گفت
"قرمز کنم کمی
- تنها کمی -
تابستان را
سر وقتش
خنک که شد
فواره را میبندم"
تلخ گفت بعد
در باب "حدیث آرزومندی"
و خون
روی دیوارها پاشید
بر صورت حیاط
چراغ بالکن روشن شد
زنها
پیرهن نازک ملافه پوشیدند
و خونین و خندان و زیبا
بچهمی
آفریدند
جهان از جیغ خونین بچه
از وارههای فر
پرشد
فرواره گفت بعد
"هر پرندهای عمری دارد
هر عمری ترانهای
و هر تزانهای شهیدی
بعد شهید کافی ارائه داد
بستههای کوچک غم
در کفن پوشیده
و دستههای شادمان عزادار
"برادران غرق خون" انگار
حسین
معنای جنگ را فهمیده باشد
بلبل مرد
[+] --------------------------------- 
[0]