عینن عطش بنفش
که مار و نازک و سیاه
توی شانههای ضحاک است
عینن برودتی
که در زانوان مرد اماسی است
مثل بهت کودکی نادان
که نام غذای ایدهآلش را نمیداند
مثل
تعلل قطرهی سرم
در چند لحظهی آخر
وقتی
میل شاشیدن
جان بیمارش را ...کنده
مثل مادری که
تنها خودش میداند
که کودکش مرده
مثل نام مغروری
که بازمانده از
نوزاد مردهای است
بی نهایت از جهان دورم
بینهایت از جهان تنها م
[+] --------------------------------- 
[0]