"تا دمی که بمیرم"
گفت
"تا دمی که بمیرم"
و تیغ تلخش را
توی سینهی سنگها گذاشت
سینهاش را سپر کرد
دستهام را
توی دستهاش گرفت
و گفت
"تا دمی که بمیرم و بعد از آن"
راکتش روشن شد بعد
و رفت سمت آسمان
ستاره نشد
محو شد
انگار
آسمان شده باشد
و من
از آن سپس
اسبهای بسیاری پی کردم
مردهای بسیاری کشتم
شمشیرهای زیادی
از گلوی سنگها درآوردم
و جهان
از دستهای ستبر زنی
دستان تازه گفت
و من
از آن سپس
در لشگرم
جنگجویی از فضا ظاهر بود
مردی که از اژدها نمی ترسید
و هر مداد کوچکی
لای انگشتهاش
اکس کالیبور بود
مردی که قصد کرده بود نمیرد
با آن که مرده بود
قصد کرده بود بارها بگیرد در من
چون هرم آتشی
"تا دمی که بمیرد و بعد از آن"
[+] --------------------------------- 
[0]