خان کافی فروشان
روی ترمهی سبز
عکس کلاغ داشت
ماه داشت
شمر داشت
گرگ داشت
و جمجمه داشت
کتاب هم میخواند
اینطور بگویم
تمام کتابهای جهان را
جور جمجمهای میخواند
وقت ماچ
چشمهاش بسته بود
بعد درشت
عین ماه بربر
تیغ چرخاننده در جان میکرد
- هیچوقت اینطور
هیچوقت هیچوقت اینطور
نگاه ماه نکرده بودم
هیچوقت ندیده بودم ماه
توی کافه
با دستهای لاغر غمگین
رانهای نرم تسلیم شونده
تن مطیع دربغلرونده
با کلاس
تلخ تلخ
کافی بنوشد
ساده گفتم ماه آن بالا ست
همینکه طور دوستندارندهای علاقهای دارد کافی است
ببر
روی شانههای پوستین
عکس عقاب و
چشمهای سرخ و
تذرو و
صلیب و خنجر داشت
[+] --------------------------------- 
[0]