بیدشتانی
سی سالی میشد چیزی ننوشته بود. خیلی کارها کرده بود لنگان رفته بود دستفروشی سیگار خریده بود و نازک روی هم گذاشته بود کنار دیوار نکشیده بود. تسبیحهای خانه را با چاقو بریده بود و دانه دانه تک تک مهرههاش را توی شیشه ریخته بود تکان داده بود و صدای خرت خرت گوش داده بود و خندیده بود. بلند داد کشیده بود اخوی زلزله زلزله و نگاه کرده بود مهدی کوچکه را که با تنبان دویده از خانه بیرون و هرهر خندیده بود. کف هر دو دست سمیه عکس پروانه کشیده بود دستهای دخترک را تو هوا تکان داده بود. هی گفته بود لیلیلیلی برای پروانهها و خندیده بود با مردهای همسن و سال دربارهی انقلابی که مردم باید بحث کرده بود عصرها رفته بود پریده بود که توت بگیرد از شاخه در تابستان.
همین شد که وقتی دو روز شب به صبح فقط مینوشت مینوشت. مهدی به بابا گفت داستانش را که چاپ کنیم. احتمالن میمیرد
داستان مزخرفی شده بود. پنج خط آدم بنویسد بعد سی سالی همان بمیرد هم بیتر.
[+] --------------------------------- 
[0]