پادشاه
به خورد تخت رفته بود
به خورد لکههای غالبن قهوهای
تشتی از خون و باتلاق
ترانهای تنفرانگیز از نبودن آدم
تلاش بی دریغ برای تخلی از مجاری تا
تخلی مجاری از مجاری
زدودن شعر از شعر
زدودن شاعر از شعر
زدودن رقصنده
از اندامش
زدودن اندام از رقصنده
پادشاه
درد داشت
به روح اعتقاد نداشت
و در زمان احتضار
شیطان را
دیده بود گریان با لبخندی
و بعدها مردم
از مرده
تنها
دو چشم بزرگ بر ملافه یافتند
سرخ و
لغزان و
حیران و
متبختر
[+] --------------------------------- 
[0]