مادرممردگی
اولش براق نگاه میکند آدم را و زاغ نگاه میکند آدم را. بعد شروع می کند به حرف زدن و هر چه حرف میزند بس نمیکند مادر میگفت "تو هم مثل باباتی ساکت نمیشوید یکهو که راه میافتید دیگر ساکت نمیشوید" غذا خوب میپخت هر دو دوست داشتیم بعد مردنش طول کشید دلمان به غذای بیرون راضی شد یعنی تمام یخچال را همان سه چار شب اول خوردیم تربچهها را و پرتغالهای خسته را و گوجهها را بدون حرف انگار مثل همیشه ما خوردن برای ما آرامش داشت روز پنجم زنگ زدیم ساندویچی و همان غذای همیشه را آورد که این دفعه مزهی پرتغالهای کهنه می داد. اسهال شدیم و نوبتی توالت رفتیم مامان همیشه میگفت کالباس به تو نمیسازد بعد نیمرو درست کرد من هم گاهی لوبیا میپختم به قول مامان درس زندگی سیر شدیم بیبیسی نگاه کردیم معلوماتمان زیاد شد بعد شرو کردیم جفتی حرفهایی که شنیده بودیم را برای هم گفتن مامان میگفت گفتن برای ما دو تا کافی است و همان لباسهای سادهی قهوهای برای ما کافی است یک روز نگاهم کرد و گفت چیزی از زندگی کم شد و درست از همان دقیقه بود که هیچ چیزی دیگر از زندگی کافی نیست
[+] --------------------------------- 
[0]