برای خندیدن مرد مردهی سیبیلویی
و مرد غمگینی
ازکنار دریاچه میگذشت
و وزن غمش
موجهای سراسیمه را
به سوی کفشهاش جذب کرده بود
- موجها کتاب نمیخوانند
لازم است برایتان بنویسم که موجها کتاب نمیخوانند؟
موجها نمی دانند
ولی خندههای مردم تنها معلوم است
موج از خنده
معنی غم را می فهمد
شن را شیار میزند
به پرنده آب میدهد
و بی خیال حرفهای چرت روشنفکری است
و مرد غمگینی جاده را آهسته رفت
و دور شد
خانه گرم بود
بخاری داشت
وتوی آن
شوربا و لوبیا میپختند
مرد آهسته
کتاب خواندهی آخر را
در میان کتابها گذاشت
[+] --------------------------------- 
[0]