داستان مردی که برای عشق ورزیدن قلب نداشت طبعن
و خدا قلبی داد
خدا
که لخت بود
و شیشه بود
و بچه بود
و لبخند بزرگی داشت
به من قلبی بزرگ داد
قلبی به نرمی دستهای مخزنترین زنها
و مخزنترین زنها
با دستهای نرمش
قلبم را
واره پاره کرد
و توی رودخانه ریخت
و خدا
که سرخ بود
و شیشه بود
شاخ داشت
و ابروان پیوستهی مشکی داشت
به من
قلب دیگری بخشید
قلبی به نرمی دستهای دیوانهترین زنها
و من دوباره قلبم را
به دیوانهی دیگری بخشیدم
که از رودخانه شیهه کشید
شت
و خدا
قهقاه خنده زد
چند لحظه صبر کرد
بعد
به من قلبی تازه داد
[+] --------------------------------- 
[0]