آرام روی یک سنگی نشست گفت "هنوز می نویسی" کفته بودم قبلن که نوشتن مثل سنگتراشی بیچوارگی است یک طوری یا حتی ساده تر بیچارگیطور است از کوه هم که پرت میکند آدم خودش را هنوز مینویسد توی راه زمین خوردن درباره ی رد شدن کوه از کنارش می نویسد درباره ی ترسش از سنگهای ته دره می نویسد راجع به مردن مینویسد دربارهی فرورفتن توی نادانی لطیفی که نمی دانی دربارهی لحظه لحظه ی مردن می نویسد. درباره ی خیلی از چیزهای دیگر که ربطی ندارد و نمی شود گفت یعنی میشود گفت ولی مردم تاب شنیدنش را ندارند.
آرام روی یک سنگی نشست گفت "دلت تنگ بود نه؟" دلم تنگ بود واقعن دلم برای خودم به حالت واله تنگ بودمیخواستم برگردد و میدانستم برمیگردد قرار بود برگردد. رفتنی نیست فرهاد مثل بیستون که همیشه میماند.
گفتم "از شیرین خبر داری؟" گفت "فرهاد قهرمان شده من قهرمان ام" فکر شخصیت های فرعی داستان نباش
[+] --------------------------------- 
[0]