انگشتهاش شبیه فرشته بود
چشم هاش شبیه فرشته بود
و وقتی که می خندید
قلپ قلپ
شادمانی از کنارههای جهان می جوشید
بدون سایه
-چون فرشته بود-
از مقابل آفتاب رد میشد
و بدون کدورت
-چون فرشته بود-
نور از میانه ی او
روی ترنج های ارغوانی می تابید
فکر کرد
به رخوت انگشت
طمانینه کرد
و یک ستون نور سفید بر موسی تابید
دستهای لرزان موسی به عصا چنگ زد
- الان می پرسه
همین الان میپرسه
ماذا به یدک موسی؟
من میگم تکه چوب ه
برا پرورش گوسفند
برا دام های چاق
بعد میگه بندازش
خودم تو کتابا دیدم
میگه بنداز
می گه عصاتو
کفشاتو بنداز
بی پیرهن بیا
بپر
به فرشته ملحق شو
فکر کرد
به رخوت انگشت
طمانینه کرد
- ببین موسی
گفته بودم بت
فکر کرده بودم
از همون اول
قرارمون نبود عصا رو بندازی
تو همین وضعیت لیمبو
فعلن
تا ابد
سلیمون باش
تاریک بود
شب رسیده بود
و خیال گذشتن نداشت
[+] --------------------------------- 
[0]