یک لحظه ی زیبایی هست که منطقی شده ای تکیه داده ای به صندلی و قهوه سیپ می زنی با کلاس با صدای بلند حرف های ساده می زنی از همین سارت توش دارها راجع به دوزخ درباره ی بدبختی حقیقت های محض کس شرات روانشناسی چیزهای کافه جای مثلن اینکه آخرش همه میمیریم و اینکه حالت چطور است و اینکه فعلن از هیکلش راضی هستی و اینکه خوب توی دست میآید میخندید میخندید میش خندید سبک اید ساده اید خوشحال اید از پایان داشتن همه چی در دنیا
بعد میان خنده هاش می گوید
خوب این چیزهای ساده هم "
عینهو امین
عین کاوه ها
تقی ها
زهیر ها
داریوشها..."
و تخته سنگ ها
قل می خورند
بلند
توی سینه ی آدم
و چیز تلخی
تو گلوی آدم
ته ته ته گلوی آدم
و توی گوشه های چشم آدم
می گوید هق
و تو مثل عیسای زیبایی
که سربازهای شادمان روم
و سربازهای شادمان بابل
و سربازهای شادمان مصر
کوچه کوچه می برند
از اتفاقی که علیرغم میلت لذیذ افتاده
مسحور می شوی
[+] --------------------------------- 
[0]