Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
روی تپه ایستاده
نگاه‌ت می کند که می‌آیی

- از قدیم آمدن برام صفات تلخی بوده
صفات خسته ای بوده
صفات مریضی بوده 
از قدیم
توی آمدن‌م
دست و پا زدن بوده
چرک شدن بوده
بر زمین نشستن بوده
نفس زدن بوده -

روی تپه ایستاده
نگاه‌ت کند که می‌آیی
و خورشیدترین دوایر نارنگی دنیا
آرام
سر بگذارد به شانه هاش

ابرهای جهان سرخ‌ اند
تمام ابراهای جهان سرخ اند
 

و یک قرن است
احساس تلخی دارد
به قطب عمیقن
عمیقن عمیقن اندوهگین شمال می گوید
یخ آخر
از تو تکه خواهد شد
زیر آفتاب خواهد خوابید
توی نوشابه ی مردم
و یک قرن است
احساس تلخی
عمیقن به قطب می گوید
جهان دبگر
باغ وحشی از تکه های‌ش خواهد شد
خرس های زیبای‌ش
توی یاخ‌چال
و گلهای ظریف شکسته‌ش
بر دریا
و تلخ قرنی است
قطب شمال
که چیزی به جز یخ‌ها نیست
نبودن آرام خود را
ذره ذره ذر زمستان
برف می بارد
 

اگر می توانستم ننویسم
اگر می‌توانستم
سرما را
در آغوش بگیرم
بپذیرم یخ را
بپذیرم که
یخ شکسته سرنوشت من است
و اکسیژن
عاقبت من نیست
گرما حاصل نخواهد شد
و چیزی جریان نخواهد یافت
اگر می توانستم
جهان را بپذیرم
وقتی که می مردم
این همه هراس
توی پیشانی‌م قلمبه نبود
 
چرا باید بنویسم
من ؟
چرا باید
داستان زخم دست‌هام را بنویسم؟
زخم های سرخ در کنار ناخن را
که شورمزه هستند
و ناتوان کننده هستند
و دردناک و مرطوب اند
غمگین ام
اغلب اوقات بسیار غمگین ام
ولی
چرا باید
داستان زخم دست‌هام را بنویسم؟
 
   
زیبا نمودن
وقتی جهان گذشته از زیبایی

 

جهان اطواری بی‌پایه است
مثل خط کش بر کمرگاه نرم آدم ها
جهان اطواری معصوم و بی پایه است
که یک ساعت دیگر
در میان بازوان زمان محو خواهد شد


 
روی دشت نوشت "سوار سوار سوار..."
 و با اندوه زیبایی عضلات اسبها را نگاه کرد
 که چون ستونی غمگین
 از روی شانه های تپه به خورشیدها می‌گریختند
روی آسمان نوشت فرشته  و جهان از فرشته های نامریی پر شد
از مردهایی که
به فرشته اعتقاد نداشتند
از مردهایی که
اعتقاد داشتند
و از زنانی که
دنیا
برایشان بی تفاوت بود

 

ساعت
مثل من پاکشان می رفت
لرزان و لق لق و خسته
آن چنان مصمم اما
که شاخه های راه
پس می‌کشیند
ساعت ایستاده بود
و عقربه های بی خیال سنگی
عبور جهان را
از اطراف خود نگاه می‌کردند

 

توجه آدم گاهی به یک "چیز" جلب می شود. چیز مطلب جالبی می شود توی زندگی آدم و آدم را به آن چیز خاص معطوف می کند. تقریبن شبیه نگاهی که ژاپنی ها به شمشیر دارند. یک چیز که اصل‌ش کمی آهن است که تیزتر و محکم تر است و برای روزها شبیه اش مورد استفاده است مثل مثلن چاقوی آشپزخانه یا تبر هیزم شکستن یکهو رنگ صورتی می گیرد مهربان و نرم می شود توی دست آدم و جان آدم را دراز و طولانی طلب می کند از آدم. فارغ از شی بودنی که بوده می شود یک جسم دیگر که دیگر شبیه اشیا دیگر نیست. درش غیر عادی می شود بودن و غیر عادی می ماند  آدم می فهمد که گرچه سرد و ساکت گوشه ای نشسته لای ترمه ی قرمز ولی دیگر زندگی‌ش با قبلن به قدر یک شمشیر فرق می کند.
برای من هم گاهی اشیا این‌طوری هستند مثلن از وقتی مامان مرده حس دردناکی نسبت به سینی دارم سینی شی خونسردی است یعنی مثل شمشیر بالذاته رفتار ندارد ولی از وقتی مامان مرد یک تغییر غریبی را درک می کنم توی سینی مثل اینکه سینی خونسرد مامان را که توی اعصاب و وسواسی بود و از وقتی که مرده زندگی خیلی ساده تر شده طلب می کند از دنیا. یک طورهایی سینی شبیه طلب شده طلبی جامد و زنگ دار و وسواسی که درباره ی جای بشقاب ها و لته های ریخته ی ماست و اشکال روی خودش نظر دارد. اگر بخواهم بگویم زنده‌تر شده گزافه گفته ام. زمان مامان هم زنده بود سینی بیشتر زنده بود سینی و درباره ی تک تک بشقاب های روش و شکیل بودن تربچه ها نظر داشت. حالا ولی مثل سبزی گل سنگ اشتیاق چیز سردی که نیست جان‌ش را پر کرده. یک بی‌تفاوتی احساس می‌کند درباره ی این‌که کجاست و این‌که تا چه حد تمیز است کی شسته شده و چی ریخته لب پر زده توش. اما رفیقش را بز کوهی اش را مامان توی اعصاب‌ش را که آخرها اختیار ریدن‌ش را نداشت هم و برای پاک کردن‌ش پرستارهای غم‌گین می‌گرفتیم را از دست داده است. کسی را چیز بی فایده ای را فکر مختلی را گم کرده و این گم‌کردگی قیافه اش را ظریف و دردناک و بی‌تفاوت کرده است.
. و نکته‌ی بامزه‌ش این است که طول می‌کشد که آدم  این تغییر در شی را احساس کند و هر چه هم می گوید معمولن آدم مردم دیگر معنی حرف آدم را نمی فهمند. اتفاقات غیر عادی می ترساند معمولن مردم را و مردم عمومن وجود چیزهای ترسناک را تکذیب می کنند. همین شده که دنیا لبالب شده از بی‌خداها و قرمطی . ساده ترین رفتار را می‌کنند مردم با چیز ترسناک معذبی که همه درباره‌ش می دانند. مثل اینکه ببر بزرگی توی خانه لم داده باشد. همه می دانند هست و همه می ترسند و از بودن‌ش معذب‌ند ولی طوری رفتار می کنند انگار که نیست و خیلی‌ها تا لحظه ی مردن حتی زیاد توجهی بشش نمی کنند
دیشب راست‌ش ساعت کنار تخت‌خواب این‌طوری شد ساعت تخت خواب شی ثابت عجیبی است معمولن بی‌هوده آمد بی‌هوده می ماند و بالطبع ساعت‌بودگی‌ش زیاد صبر و وقت دارد و اصرار می کند که بماند و راستش کسی توی فکر ساعت روی میز آدم نیست ساعت روی میز می‌تواند هر طوری باشد. معمولن رنگ مزخرفی است و معمولن کسی درباره‌ش داستان نمی گوید. من هم نگفتم که شکل‌ش عوض شد به کسی دیگر کوک‌ش نمی کنم ولش می کنم که صلب و بی خیال توی ‌آشغال ها بماند. کنار چیزهایی که مثل قدیم اند و بی‌خیال اینکه عقربه هاش مثل شیارهای روی سنگ تق به صورت‌ش چسبیده. خوبی سینی این بود که ساده بود تغییرش این طور توی ذوق نمی‌زند خوبی سینی این بود که عقربه نداشت تک تک نداشت حامل صامت بشقاب های سفره بود و گاهی چایی و گاهی دواها که به خودش هم گفتم که همین دواها بود باعث بدبختی که سر تمام‌مان آورد و بوی نای لامصب اتاق که تا نمرد پاک‌ نشد نرفت کبره بسته بود روی پیشانی همه‌ همین شد که سیرت به گریه رفت دست‌ش را به دیوار زد و رفت از ما تلو و بعدش هم گفت کاش زودتر رفته بودم.
همین شد که سعی کردم تکه سنگی که زمانی ساعت بود هم با رگه های عقربه‌ش و شماره های خندان انگلیسی‌ش جایی گم و گور کنم توی کارتون کمد رختخواب‌ها و هیچ فکر نکنم که در جهان اتفاقی غیر عادی افتاده. انگار نه انگار یکی از خطوط موازی دنیا که گذران روز ست و ادامه ی روز در یک لحظه‌ای مصر ایستاده است یعنی ایستاده وجه‌یی از دنیا صبر کرده و تکان نخورده
انگار نه انگار از میان این‌همه خطوط رقصان درخشان یکی صبر کرده نقطه شده و صبور ایستاده است
یاد بگیرم باید که نباید چیزهایی را ببینم از دنیا

 

شهر
پر از مردان بی‌تاب غمگین است
پر از گیسو‌کشندگانی که
شاخه های لاغر را ماننده
می برند با خود آدم را
و می‌برند
انگاری
آدم
 کیک تولد دوست‌های دخترشان باشد

- همیشه دوست‌های دختر دارند
همیشه پول‌دارهای از قدیم اند
همیشه بآبایشان خان بوده
همیشه راه رفتن به مقصد را می دانند
همیشه تهران را حفظ اند
نگران دود و قرض هایشان هستند
نگران مردن من
بیماری من
و اینکه ماه پیش حالم بهتر بود -

راننده های تهران
سندبادهای کوچک غمگین
که از دنیا تنها
یک قایق قسطی دارند

 

کلمات بازیگوش‌م
هر بار
از کنار دامن‌م می‌گریزند
در کنارت دراز می کشند
و چشمهای کنجکاوشان را 
شب‌ها
باز و بسته می کنند
کلمات کنجکاو بازی‌گوش‌م
تکه های پیراهن ات را
لای دست‌های چاق فتیله می‌کنند 
نفس می‌زنند
عرق می‌کنند
و در شعرهای دنیا نیامیده
می‌خوابند


 
حامله‌ت کنم
و ازکناره ی چشم‌هات
نگین های سفید بریزد
و از تمام سوراخ هات
ازدکمه‌های سینه‌هات
- که چک کرده ام سوراخ های کوچک دارد -
و از تمام سوراخ های پوست
در تو
بچه ای بیانگیزم
شاید
زمانی سبیل داشت
یاد بابای‌اش را کرد
مرا به یاد آوردی
 
آنقدر
مثل پرنده ها
موج های سبز در من است
آنقدر
 مثل پرنده ها
گردش سرخ‌رنگ من
در تن نازک‌م زیباس
باس
برهنه شوم
کافی است
من
به نبودن مطلق
به زلال بی تا بودگی
به از مادر نزاده‌ی بی جخ
- بله بی جخ -
صعود خواهم کرد

گفته باشم
روزی
بیدار می شوید
سفید نازک می پوشید
و شت
لمس سبز رنگ پرنده ای
شکم گنده ها را
حامله خواهد کرد

 
سرد و پرتغالی

می فهمم
آسان نیست
روزی تمام می شوی
تمام تمام
و از تو تن ها
نی کوچک استخوان ات می ماند
قدم زنان
پر‌اراده
مثل یک نی کوچک گستاخ
خانه  را ترک می کنی
خانه بی صدا می ریزد
بعد
مرد گریان دیوانه
دوباره با چوب های بستنی
خانه‌ای تازه می‌سازد
 

زیبا باش
بزرگ باش
شکستنی باش
نمیر

شاعری دیگر 
تنها
کیسه ای کل مه می‌خواهد
 
و اون
لاغربود
و استخوان ترقوه ش
از کناره های کاپ گلستان پیدا بود
و اون
همان واقعی‌ش
همان چشم گنده ی تنهاش
همان که از جوارح‌هاش
شراب قرمز می‌جست
حباب خسته دار
ورجه دار

 -دم درشت هاش داشت
هاش
دست داشت هاش
بوسه های تلخ دارهاش
فاک
بوسه های تلخ دارهاش
دور شمع گرد دارهاش -

پرنده ای برنده
 خیس
خسته  بر زمین راهرو شتک می زد

 

و ثبوت کلمات شاعر را کشت
و شباهت کلمات شاعر را کشت
و فکر دنیا رها نمی کردش
و کیر شاعر تنها
لباس خواب می پوشید
زیبایی
روی پله ها در دور
نشسته بود در کنار برکه
و ماهی ها
شادمان از آب
و مرد شاعر 
برای شناگری
گربه بود
گربه بود
گربه بود
بسیار گربه بود

 
دست های ما کوتاه بود و
خرما ها بر نخیل
دست های خود را بریدیم
و به سوی خرماها پرتاب کردیم
خرما فراوان بر زمین ریخت
اما ما دیگر دست نداشتیم.

از #کیومرث_منشی_زاده

 

احساس می‌کنم زمستان است
و تو
لیمویت را
درسرما
فریز و قاچ قاچ کرده ای
و احساس می کنم
که قاچ های سرخ
با ریزدانه های ترش و سرد
حق اسب هاست
اسبها دویده اند
و زخم هاست روی پای اسب هاست
و زخم هاست
توی گوشه های چشم اسبهاست
زخم هاست
اسب هاست
زخم هاست
زخم هاست

 

یکی از هزار عکس
یکی از هزار glittering های لبخند زننده
مردم ساکت فهمنده ی ملامت کننده
یکی از هزار قلب ناتپنده ی قرمز
یکی از هزار مرده های گورستان
به سردی لبخندهای یخ
توی کوهستان
که مثل دیگران
درگیر کارهای ساده ات هستی
و پروانه هات
پریده
یکی از بریده های دنیا
که از باریکی نخ ها
به انگشتهای لرزان هم وصل اند



 

احساس می کنم
قلبم
مرد مرده ای
توی ساکرامنتو ست
احساس می کنم
ساکرامنتو زمانی زیبا بود
فقط به خاطر اینکه
الان
بسیار
آفتابی و کثیف و غمگین باشد
احساس می کنم
قلبم
مثل تمام مرده ها
انگشت های لاغر سبزی
و چشم های وق زده ای دارد
و ساعات طولانی
طولانی
طولانی
کودکی لاغر و کنجکاو را
در ساکرامنتو
انتظار کشیده
احساس می کنم
قلبم دارد
توی جنگلی
توی ساکرامنتو
 راه می رود


 
لوفت‌حامزا

بالا بال
مرغهای بسیاری
از کوه
به سوی دجله رفتند

و دجله
از صدای بال پرندگان پر شد

و بچه های اهوازی
با پر مرغابی ها

- و درست
در همین لحظه گفتم مرغابی ها
تا همین حالا
و نمی دانستید
و نمی دانید
چشم های سیاه رنگ و لغزان این هزار  هزار مرغابی
فقط توی کله ی من بود
و شما نمی دانید
چه دردی دارد
که چشمهای این همه مرغابی
توی
کاسه ی سر آدم باشد
و حالا هم
حالا که گفته ام هم
حتی
هنوز هم
این همه مرغابی
توی کله ی من 
چرخ می زنند
و حالا هم
حتی حالا هم
شما درد من را نمی‌فهمید -

و شما پر ندارید
شما مگر اهل اهوازی؟
شما چه می فهمی پر
برای بچه اهوازی یعنی چه
و حتی
حتی من هم نمی فهمم
دل کوه
که سنگ نیست
که جوهر است
برای پرنده هایش
چه دردی کشیده بود

 

کیمیا

خیلی آرام زمزمه کرد
من خوب‌ ام
 و جهان باید
-تکرار کرد-
جهان باید
حتمن زر باشد
بعد نگاه کرد به کوه
به باد گوش داد
که دستهاش
از میان زلف هاش
می گریخت
 

منظورم از گرگ دختری است که کون چاکدار گنده دارد

گرگی احتمالن 
گرگی 
لای بوته ها 
به شکار شب رفته
شب را بلعیده
و بر چمن خوابیده است
وگرنه این صبح بی دلیل
از چه روشن گشته
وگرنه پروانه ها
چرا از نو
صبحانه می خورند؟
 
و هر هزار پیچ این زره
و نقش های ‌rich  این زره
فدای اسبهات
شوالیا
بیا
مرا به بر بگیر
بیا مرا قشنگ کن
و روی نیزه ات بلند کن
بلند کن
تکان بده
و روی سبزه پرت کن
له ام نما
و آن زمان که رفته ای
منا
قشنگ و خوشگل‌ام نما
تن بزرگ
دستهای پاک
و قیچ زلف
روی گونیا
بیا
مرا
که نقش رستمی
تهمتنی کن از مرا و
.
.
.
رو
 
جهان ساکت است
تو کتاب خاص‌ات را ورق می زنی
و من حرف می زنم در اتاق
- بی توجه به تو
برای فضا
برای جهان
 زمانی که لیاقت‌اش را دارد
جهانی که
رنگارنگ است
پلنگ هاش
مدام
ورجه می کنند 
در ستاره هاش -
جهان ساکت است
ولی
کودکی در اتاق
شادمان
ورجه می کند

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM