گویند روزی از بیابانی برفی می گذشت گرگ خوش هیکلی را در دندان یک تله دید پرسید "ای گرگ ای گرگ چگونه در دهان تله افتادی؟" گرگ جواب داد "شاسکول بازی در آوردم شیخ" گفت "رها می کنم تو را شرطش آنکه تا رهیدی همان گون که دیگران دریدی مرا همان بدری این کس کش ها خایه ی ضربت ندارند" گرگ گفت "چشم" و سر به زیر نگاه کرد شیخ را
[+] --------------------------------- 
[0]