در کتابخانه ام کتابی نیست
و هر دوی سینه هایم خالی است
گفتم مرا
به بر بگیر اما من
تمام قصه های جهان ام
همان که در کتاب نیست
و هیچکس نمی داند
همان قشنگ هاش
باکلاس هاش
خلاصه هاش
گفتم مرا
من را
از کمر
در بغل بگیر
و روی سینه های خالی ام بخواب
گفتم
دختران خالی
مناسب برای دانه کاشتن اند
شیر ریختن اند
دوشیدن اند
- یک لحظه من را
فقط یک لحظه من را
چار دست و پا
تصور کن
با خودت فکر کن
به به
با خودت بگو
به به -
من
بار بزرگ کتاب هات را می آورم
و تا خسته شدی
رگ هایم را
باز می کنم تا
از من بنوشی
من چاقم
چاق و بی فکر و مهربان و قوی
من را
فقط من را
با خودت ببر سردار
چاق ها
سردار تشنه ندارند
[+] --------------------------------- 
[0]