Persian based weblog dedicated to literature and cultural interests author prefers to be called as Ali Chelcheleh if you are not inranian try my ENGLISH SITE 

 
  صدای بال چلچله ها ابرا رو برونه یه روزی
 

 
 
 
در طریقت عشق

Marc Riboud
Tokyo, 1958
به قول خودش آدم را یاد فیلم "In the mood for love" می اندازد که هنوز نساخته شده بود

خدا او را و تمام مردمی که عاشقان از گوشه ی چشم ها را می شناسند بیامرزد
 
از من
هراسیده
ولی با من خاصیده
مثل اینکه کلن
جوراب من باشد
مثل اینکه قرار باشد
آغوشم سرنوشتش
سرم روی پشتش
تا ابد باشد

- نرم بوده از شانه تا پستان
گرم بوده از شانه تا پستان
گرم بوده بیهوده تابستان
و تابستان
در من
سرگیجه گشته است

از شاعری گذشته
طوفانی از بلاهت در اوست
که بسیار دوستش دارم

 
Happily

غمی آهسته می آید
روی شانه می زند
آرام
جا می کند خودش را در تو
به رویش نمی آورد که انگشتهات
با تنش مشغول بازی است
غمی آهسته می رود
و جوارح تو
سبز و زرد و قرمز
تق تق
از پشت ماشین اش آویزان است

 
برای تمام آن ها که دیگر

میل ام
به تو اما
زخمی زیباست
که دیگران از دیدنش بیزارند
از قطره های خونش
و بوی گس سبز
چرکی عمیق
آبسه ی عقل
که پر کردنی نیست
دیدنی نیست
 خندیدنی نیست
میل ام به تو اما
شبها
میل ام به تو اما
هر شب

 
چهار شعر پشت هم به قصد نابودی قربتن الی الله


۱
باید دوئل کنیم
از بار پیشتر
یک گلوله 
به لشگر ما بدهکاری
یک کره خر به طویله
یک دستبند به پاسگاه

۲
باید دوئل کنیم
تا
مگس مگس
پلکهات
روی مرد کشته بنشینند
 پیگیر ابله سگ هام
تکه هات را
از سر درخت ها
له له زنان و تفی
پس بیاورند

۳
باید دوئل کنیم
من 
کیوان ساکت ام اما
کیوان کلهر پریشانی
دارد
اعصاب حساس من را
سمباته می زند

۴
باید دوئل کنیم
هر دوتای چشمهام
هر دوتاش را
دربیاوری
و من 
روی زخم لبهایت
از ورید
مرکورکرم بگذارم
 
خوبی
قشنگی شاعر بودن
به همین حس نامرد ساده است
می روند آدم ها
از تو
اما
نمی روند
اشکال
بدبخت شاعر بودن
به همین حس نامرد ساده است
 

سیندخت
استرس فول است
و تو داری مدام
متوجه حرفش نمی شی
مدام
می روی توی اعصابش
و پیگیرانه
سوراخ هاش را
انگشت می کنی
می رود
و باز
خاک بر سرت می شوی
مجتمع
توی شعرها
مست انگشتهات
که بوی سین دخت می
گرفته اند
 
سیندخت

هزار طوفان
دور او می گشت
تر بود
معطر بود
مثل کوه ابر داشت
مثل کوه ها
درخت تکیده داشت
مثل کوه
 رودخانه داشت
برف داشت
کلبه ی چوبی داشت
جا به جا
آتش روشن
مثل کوه
داشت بر تن هاش

با و بی تفاوت
هزار چشم
نا نگاهم کرد

- سلام خانوم
آبی ساده
ظاهر و باطن
آسمان کوچک هستم


 

اژدها
خار و مسلسل دارد
و تیر بار آتش هیهات
و چشمهای قرمزش
علامت میل مفتون
به دیگر آزاری است

ققنوس
 صبر می کند
و آهسته از خاکستر
از نو
 

دوس پسر جدیدش پانزده سال از من
جوانتر است
یعنی
 بین ما
حسین فهمیده ای
نفهمیده
لای تانک ها رفته
و راستش
دزفول می داند
تکه های خرده ی نوجوان پانزده ساله
دیگر برایش
حسین فهمیده 
نخواهد شد
 
نمی فهمد
و ناراحت است
و دلش گرفته
نگران است
خسته شده
می خواد
و به تخم اش هم نیست
 

تکه ای پاره از لباس من
خونی
در جنگل افتاده کونی
خون
که توی رگ نباشد
یخ می زند
خودت
که این را
بهتر می دونی
تکه ای بریده از من
دستی
توی آرواره های فلز
مونده جونی
و خون دارد
هناز و هنوز
فواره واره می زند
فش
از رگهام
تکه پاره های دونده ام
عن
دارن
به حال دویدن
دارن
درد می کشن
و درد
رودخانه ی بهاری درد
مرد را
از نو
بینا و
جوان و تازه ساخته


 

یک باره
بیدار می شوی
می بینی
آسمانی که
سرخ بود
قلمبه بود و بغض داشت
در حیاط ترکیده

یک باره
بیدار می شوی و می بینی
 میل عمیق دویدن
دیوانه ات کرده
بیدار می شوی و می بینی
انگشت های تکیده ات
بوی دختر
علادین و
چایی دارد

بیدار می شوی و می بینی
برفی که حرفش بود
باریده در
اواسط تابستان

بیدار می شوی و می بینی
چشم های سرخ کسی
حرف های کسی
توی ایوان تل انبار است
 

آقا تختی
اینجا بوده
آقا تختی
همان که کشته اند اینجا بوده
 دوبل بسته
یه خم گرفته
به اعدام دشمن
به اعدام این همه چنار
آقا تختی
بدون مدال
هنوز دور این تشک ها گردیده
و بچه های تازه سال را
کوچ می کند
بچه ها
مثل پرستوها
که کوچ می کنند
روی دورها می نشینند
واز سیم های برق
حرف می زنند
با تختی و
بدبختی
 

دستهای تو
مثل ...

- ...چرا مثل؟
چرا گیاه در جهان هست
و چرا روی دستهات برگ نیست
و چرا خدای ابله نمی فهمد انگشتهات
که سبز می زنند
و مزه ی کرفس طرد می دهد
راس کار کشاورزی است؟

پنجره را باز می کند و می بندد
و غروب خیره می شود به او

- و هر شیشه
پنجره
زل می زند به او
چرا غروب  زل می زند الکی
غلط می کند بیشرف غروب زل
زده بی من
به بند نازک سیاهش
و حفره های لرزان گردنش
غلط می کند غروب
غلط می کند غروب

ولی
دستهای تو
واقعن مثل


 

و بر جنازه های کربلا باران بارید
فرات طغیان کرد
پرنده آمد
جوی اشک طغیان شد
و مردم
سیاه
سه ضرب صف کشیدند

- من پشیمانم
- من تنهام
- من یزیدم
- تشنه ی تا ابد مانده ام من
- بی نمازم
- زخم ام

و بر جنازه ها
توی کربلا باران بارید

امام مرده است
امام مرده بود

 

یک مشکل اضافی
برای آن که تا حد کافی
مشکلات اضافی دارد
یک تلخی اضافه
برای بلخی پر از مغول ها
فال حافظی
برای ارتباط غامضی
 

گرگی خمیری
که چشمهای دردناک اکبیری دارد
در جستجوی بابایش

- که احتمالن
گرگ سبیل دار غمگین پیری بوده
چون من
که پیر غمگین بی سبیل گرگی هستم -

در حیاط خانه می گردد

- گشتن گرگ در حیاط خانه شوم است
و گرگ در حیاط خانه شوم است
بودن گرگ علامت است
احتمالن چیزی
ضربانی
در تو احساس کرده است
احتمالن
چیز دیگری بخواهد از تو
احتمالن بخواهد تو را
بگیرد از آتش
بگیرد از شانه
برف قرمز بروبد در جنگل با تو
تو را هم خمیر کند
برا نان بچه هاش
یا خمیر بچه هاش را
فرو کند در گلویت -

و در حیاط خانه گرگی است
و در حیاط خانه ی سرد بی  در
گر گی است

 

حافظ
گفته
و رفته در کنار دوس دخترش
توی قرن هفتم خفته
مولوی هنوز
تو کمد با شمس است
من
بیدار ایستاده ام برات
شعر گفته ام برات
و توی تاکسی
شانه هات را
فشار داده ام

 

دستهایش را به من داد
و غمگین کفت
"بیا هر دو مال خودت باشد"
چشمهاش را ولی
باز و هشیار و خیره
توی صورتش گذاشت
و من را
و غروب آفتاب پاییزی
توی چهره ی من را
نگاه کرد
افسانه پایان یافت
و مردم
از تمام کو چه هایش
به خانه شان رفتند
 

ترس
مثل عنکبوتهای کوچک
در تمام زوایای مرد مرده
خانه ساخته
چشمهاش اما
مدام پروانه می زند
"آرزو...
 آرزو..."

 
گرگ
زوزه می کشد
باد و برف
می وزد به گرده های گرگ
و دود
می رود و لا به لای شاخه ها
محو می شود
گرگ
سایه می شود
وحشتی
که تا ابد
روی سینه ی تمام عابرین
وحشتی عمیق
روی سینه ی تمام عابرین
گرگ
 ساکت است
باد
زوزه می کشد

 
هیچکس به قدر زیباترین موجود دنیا تنها نیست
زیباترین
نمی تواند ساکت باشد
نمی تواند
بیشتر از عاشق داشته باشد
و مثل سفینه ی به زمین برگشته
تن اش
از دنیا
داغ و آماس است
زیباترین
پیچیده در رویاهای سوزاننده
تن نحیف اش را
با اسید
از وزیدن بادهای حقیقت
حفظ می کند
و تا ورید
قطره قطره ی
خونش را
از نریختن حفظ می کند
و آبشاری از خون می شود بر دنیا
می رود بر دنیا
بدون اینکه وقت مردن
ذره ای زیبایی
ذره ای نحیف از زیبایی
بر جان اش
مانده باشد
 

شعری دارم
درباره ی شجاعت
که در بند اول آن
زنی
به ظرافت می رود خرید
و در آخر داستان مچ های دستهاش
درد می گیرد
شعر دیگری دارم
درباره ی مچ هاش
و شعر دیگری درباره ی مچ هاش
و شعرهای کوچک ام
درباره ی مچ ها
مثل موج
مرا
جنازه را
ارام
توی ساحل می گذارند


 

و تا سینه رفتم در آب
و صبر کردم تا پری ها جنازه ام را بیارند

- جهان قانون دارد
و قوانین دنیا
منگنه اند به دنیا از طریق آدم هاش
و مهم ترین قانون دنیا این است
شوی آدم باید
حتمن
از میان ماهی ها
سوی آدم برگردد -

عطر آمیز
جور زیبایی که
دوستم داشتی
با همان دستهای بسیار طولانی
و همان نگاه غمگین همیشه
رفته ام در آب
و دریا به من می گوید
ناخدا بر نمی گردد
 
با وجود اینکه فکر می کنی عجیبی
من می توانم
عینگ ام را بردارم
و تو را
به سئوالهای دشوار زیبایی
تقسیم کنم
به سمت راست
و سمت چپ
و لاش راست
و لاش چپ
و آرام آرام
و تکه تکه
ساکت کنم
آتش نفهمیدن را

 

و پابرهنه 
هنوز ترس
نشسته روی سنگهای سرد
صبح را
آواز کودکانه می خواند
گنجشکی
بی خیال دریاها
آهسته
دنبال چشمه می گردد
و ساحل
هر لحظه
مزه می کند
 تلخی دریا را
جهان بی خواب است
شب نیامده
شب 
هرگز نمی اید
 

و درد
عمیق مهمل است
صورتی و نارنجی
پیچیده درهم و 
تا آفاق

مثل اینکه 
قدیس تکیده ای
مرده باشد
و روح ناراضی اش
فریاد زنان
دویده باشد از دنیا

درد
صورتی و نارنجی
به ابرها کشیده است
و مانده است
انگار
چنار یخ زده ای
که نای مردن هم

 

و شهر پر از شلیک خنده ی مردم شد
معصوم کوچک تنها
شعر کوچک را
بر زمین گذاشت
برهنه شد
گریست
و تمسخر شد
و شهر پر از شلیک خنده های مردم شد
معصوم کوچک
تنها
دو بال پیرهن را بالا
روی چشمها کشید
اخم کرد
و پشت کتاب های ظریف اش پنهان شد

 

بادبان و طوفان دشنه
سینه ها و
 سیلاب دست

مرد شاعری
تشنه ایستاده است
 

گرگ نیست
رد پای گرگ
روی برف هست

- رد گرگ
مثل رد گرگ است
گرگ همیشه
پایش را
با غرور بیشتر
روی برف می گذارد -

- زنده ای
چون نخواستم
وگرنه
می توانستم
اگر دلم می خواست

گرگ نیست
رد پای گرگ
روی برف هست

 

مرگ آمده بود مهمانی
ناهار خورده بود با ما
از غذای مامان پز
و چون دستهاش تکیده بود
خیلی از اوقات
ما براش لقمه گرفتیم
و دستهاش هر بار
توی بشقاب چینی
تک تک صدا می داد
مثل گربه ها
توی افتاب تابستان می خوابید
گاه گاه 
جور خشکی 
سرفه و تف می کرد
و پوستهای چسبیده
به استخوانهایش را
از خودش می کند
مرگ آمده بود مهمانی
و دیگر شببیه مهمان نبود

 

و من
مرد پیچیده
اسبی که چشمهای ساده اش
پشت انبوه یالهای پیچیده اش مخفی است
مثل سگ
از پیرهن ساده ی تو می ترسم

 

هزار چاه 
قصه با علی است
تمام مدینه را
پیاده رفته
حرف گفته گریان
در تمام چاه هاش
و چاه های نفس بریده با وحشت
حرف های مولا را
حبس کرده اند

کوچه
پر از یتیم و شیر همیشه است
و کیسه های نان و خرما

علی مرده است
و دردهای بنفش
از تمام چاه های جهان
سوی آسمان
فواره می زنند
 

حرف هایی در دور 
بین دستهای من
و لاغر توست
حرف هایی در دور
دور ناامیدی من می گردد
قطعه های جا به جایی
هر شب
برنامه دارد از من با تو
و تکه های خفیفی
شعله می کشد
می تپد و آرام می شود

زنان زیبایی از تو
شب ها
پیراهن سرکش را
رها کرده با من می خوابند
چشمهای ترسناک دانایی
من را
قلاده قلاده
به حیاط خانه می برد
دلم دیگر
دل ناتوانم دیگر
از تمام خرگوش ها خالی است

 
آنچه را
که نمی دانستیم
از ما نپرسیدند
و زخم نافشرده هنوز
در رثای سئوالی
فواره های بی دلیل خون می زد
شب
آرامش
رطوبتی از نبودن بود
مرگی
تلخ و لایه لایه
و کورمال
دنبال جای تاریکی
برای تولد بود
شمشیر بادها
به بادبان های پاره می رسید
 
بیهوده اش گریسته بودیم
مثل تخمی ترین از 
تر ترانه ها
مثل فواره که روی بچگی های‌دختری 
آب پاشیده
با خود گفتیم
غمی عمیقن با ماست
و ما
بیهوده اش گریسته ایم 
زیرا وی
دیگر نمی تواند
مثل بچگی های دختری
توی پارک
و التقاط نفس با فواره
نمی تواند دیگر
دیگر
دامنی صورتی
و فواره باشد
بیهوده اش گریسته بودیم
گل‌برگ
گل‌برگ
در دوایر گلبرگ ما
بیهوده اش گریسته بودیم

 

احتمالن
کسی مرده در دشت احتمالن
آرزویی مرده
طمعی
خیال خامی
احتمالن از زنی
چیزی
به صورت مردی پاشیده
احتمالن
مردی
مرده توی برف ها
برفی
مرده توی آفتاب که
اینگونه گونه
گرگ ها
روی کوه هام
نعره می زنند
 
و در حال حلقه بوده
گیسو به گیسو
دویده بوده در
میان خارها خنجر

و در حال مرگ و فرشته بوده
هر
سری که از من
به پای بیشرف
دختر افتاده

زیور
 می دراند که زیباست
کس کش
می دراند که زیباست
و می دراند که عمرن
به جان در
می دواند مرا که
در
دستهای دورهاست
باد

و اوست
که مردهای بیشمار دشت
سر به سنگهای بیشمار دشت
برایش می کوبند

و اوست
که دردهاست
اوست درد هاست
و هر چه دردها که است
اوست

 
باندراساییل

 ترمز زد
دستی کشید
توی زلف هاش
و برق گیسهای بور را
تق به آینه زد

- برویم
و دور شویم خانوم زیبا
(یعنی من
منظور مستقیم اش از خانوم زیبا
خود خود من بودم)
برویم هان خانوم زیبا؟
فقط من و شما
خلیج دور
دوست شویم
حرف بگذاریم
پشت مردم ها
و مست کنیم
خیالمان دنیا نباشد
کادو می خرم براتان
لباستان اصلن زیبا نیست
و انگشت های زیباتان راس کار طلاست

ترمز زد
و با نوازش انگشت
گرفت دامن من را

 

خراشیده بوده دختر از
خویش های خویش
دادا ها
داد زاده ها
پدر ها
و عکس سبیل دار پادری
خراشیده بوده خورشید
از گذشت مگانی ابرها
و نبودش باد
از اینکه سالهاست
باد توی گیسواش نبوده
یا گیسواش
به باد نبوده
یا باد
نبوده
دلیل گیسواش
خراشیده بوده دختر
و از طنابی
راز زخمش را پرسیده

 

سایه ها آرام
با احتیاط به یاد مرد خوابیده می ایند

- سردی
لجن زده سرما در من
و آفتاب
تنها امید من 
برای یخ نزدن بود
و پلکهام 
که دار یخ است مدام
پلک هام از یخ
به هم چسبیده
چه شد که یک باره
زمستان شد؟

 

   
 
  Susan Meiselas / Magnum Photos 
 

USA. Tunbridge, Vermont. 1975, Carnival Strippers

 
 

  Goolabi , Roozmashgh(Peyman) , Deep-hole , Sepia , Forb. Apple , Vaghti Digar , Pejman , Ahood , Bahar , Banafshe , Halghaviz , Hezartou , Last Jesus , Ladan , Costs , Tireh , Goosbandane , Tabassom , Aroosak1382 ,   Shahrehichkas

 
        Zirshalvari
        Welbog 
 
       Bi Pelaki (Me & Shahram)
 

   SHAHRAM