گفت
"از چه می ترسی؟"
و من
گردش بی قرار آتش را در گلویم
به سمت رگهایم هدایت کردم
لبخند باریکی زدم
و وانمود کردم اصلن مهم نیست
که او
شمشیرش را
و اسبش را
با خودش نیاورده
گفت
"سریع تمام می شود
پخ
پخ
شما بعد مردن بهشت هم دارید؟"
و من
خفاش های خونخوارم را
به سمت کابوس هام
یله ددادم
و با لبخند باریکی
وانمود کردم اصلن مهم نیست
که من
انتهای داستان را می دانم
گفت
"من البته عجله ای ندارم
برنامه ام خالیه
نه اینکه فکر کنی سرم خلوت ه
نه
چیزی که زیاد بوده برایم همیشه
اژدها"
و من
هنوز با تلخی لبخندی
ماه را نگاه می کردم
[+] --------------------------------- 
[0]