آفتاب
پیراهن ما را
به بدنهامان چسبانده
گرما
اتفاقی دریانوردانه است
و زن ندیدگی
دور چشم های بچه ها را
سرخ کرده است
- خوابیده بودم اولش کجا یادم نیست
احساس کردم
از سقف خانه
صدای خش خش تلخی می آمد
به بچه ها گفتم
صدا
صدای خش خش دامن زن هاست
همانطور بی خیال
همانطور عقیق
با قدمهایش
که انگار
پای لاغر در
دامن کسی است
- نباید تلف می شد
وقت اصلن
برای درد کشیدن
نباید تلف می شد
- آخرش
افعی زرد
آدمی را که باید
گزیده
و رفته بود
[+] --------------------------------- 
[0]