بی خیال قلبی
که از تپش
استاده بعدش
مردم
جامه های زیبایشان را پوشیدند
- سورمه ای زیباست
هم بهتر است
هم سیاه نیست
مثل شعرهاش
که خیلی سیاه بود
و کاملن
خوراک نخواندن است
بی خیال تلخی قلبی
که روزی جگر بوده
می تپیده
عاشق بوده
کس کش ها
قطعات قرمز من را
از حفره های بی نامش
توی سیخ می کشیدند
بر ذغال می گذاشتند
و با اسکاچ
از سیخ های درخشان زیباشان
می شستند
- این
همین تکه ی سفید برجسته
تخم و آلت زیبای من بود
بارها حرف های شما را
با همین آلت
به همین آلت
بارها
از شما
به همین سفیدی گفتم
گفتم به همین سفیدی که
من را
و بارها از همین دو تا کره ی بی حال توی اجاق
من
گریسته بودم
این جمجمه
باور کنید این
کله ام
و مغز زرد در میانش
چوپان و گله دار شما بود
یک مشت سینی خالی خون آلود
و جمعی مردم
لهیده ی لمیده برهم
کسی مرده
و مناظر خونینش
برعکس
ابدن زیبا نیست
[+] --------------------------------- 
[0]